دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

مرده و قولش!

                      بسم رب الشهدا

دو روز بود به جبهه اومده بود شناسنامه اش میگفت چهاده سالشه ولی خودش می گفت دو سال دیر برام شناسنامه گرفتند راست و دروغش با خدا  همیشه اینجور موقع ها سعی می کرد صدای دو رگه اش را کلفت کنه و با غرور بچه گانه اش بگه : کی گفته من بچه ام من شونزده سالمه چهار سال دیگه میشم بیست ساله!

به کلمه بچه به شدت حساس بود یادمه یه روز محسنی داشت شربت درست می کرد دنبال یکی بود بره براش شکر  بیاره تا انو دید  داد زد :

آی بچه!بپر از مشت علی دو تا کیسه شیکر بگیر و بیار

-          به من بودی؟

-          مگه چند تا بچه داریم معلومه با تو بودم بدو تا یخ ها آب نشده

اونم نامردی نکرد و رفت از مشت علی دو تا کیسه نمک گرفت و خالی کرد تو یه کیسه شکر و برد برای محسنی اون هم که خدا بیامرز به حواس پرتی تو گردان معروف بود نمک ها رو خالی کرد توی کلمن و حسابی هم زد و...

بماند که بعدش چه اتفاقی افتاد چقدر بچه ها محسنی رو توف و لعنت کردند چقدر بچه های تدارکات باهاش دعوا کردند که چهار تا شیشه آبلیمو و کلی یخ رو نفله کرده بود و...

اگه بچه ها محسنی رو نمی گرفتند یه کتک سیر می زدش شانسش هم خوب بود

از اون روز به بعد هیچ کس جرات نداشت بهش بگه بچه همه می گفتند آقا رضا!

ولی خب سن کمش باعث شده بود همه بهش دستور بدند :

-          رضا بپر یه پارچ اب خنک بیار که خیلی تشنمونه

-          آی رضا برو از خلیلی دوربینش رو بگیر ببار میخواهیم عکس بندازیم!

-          رضا جون چرا بیکار نشستی برو کمک مشت علی کن براش جنس اوردن دست تنهاست!

-          آق رضا قربون هیکل مردونه ات! برم بیا یه کمک کن ای دستشویی ها رو تمیز کنیم ثواب داره!

این جور موقع ها چشمی میگفت و بلند می شد بچه ها دوستش داشتند بچه کاریی بود بر خلاف قد و قواره کوچیکش کارهای بزرگی میکرد اما یه روز دیدم اخم هاش تو همه جواب سلام رو هم به زور میده رفتم کنارش نشستم سلام کردم همون طور که داشت فکر میکرد جواب سلامم رو داد

-          خسته نباشی دلاور

-          ممنون!

-          چی شده اقا رضا تو همی!

نگاهی نا امیدانه به من کرد وگفت

-          همین طوری

-          راستش رو بگو شاید بتونم کمکت کنم

-          نه!

-          چی نه؟

-          کمک نمیکنی!

-          حالا تو بگو شاید توستم!

-          اول باید قول بدی که هر کاری ازت بر اومد برام انجام بدی

-          قول میدم

-          میدونی که هفته دیگه عملیاته؟

-          خب ... نکنه ترسیدی؟

خندید و گفت:

اسم من تولیست نیست یعنی من رو خط نمی برن!

-          آدم باید از فرمانده اش اطاعت کنه حکمش حکم امامه!

-          تو رو خدا روضه نخون گوشم از این حرفها پره من باید تو عملیات شرکت کنم

-          ولی تو کار نظامی ادم باید مطیع فرمانده باشه

-          ببینم اگه اسم خودت تو لیست نبود بازم این حرف رو میزدی؟

چند لحظه فکر کردم بنده خدا حق داشت من هم جای اون بودم همین حرفها رو میزدم

-          خب حالا چه کمکی از دست من بر میاد

-          هیچی! فقط حاجی رو راضی کن!

-          همین؟! چه کار کوچیکی!

با چشمهای معصومش نگاهی به من کرد و گفت شما حاجی رو راضی کن از خجالتت در میاییم!

-          چطوری؟

-          قول میدم اگه شهید شدم حتما اون دنیا هواتو داشته باشم

خنده ام گرفته بود خیلی رک حرف می زد بهش گفتم :

یه ذره خودتو تحویل بگیر

-          من که کسی نیستم میگم اگه شهید بشم اون وقت دیگه کسی میشم ... مگه نه؟!

رفتم به هر زوری که بود حاجی رو راضی کردم تمام مسئولیتش رو به عهده گرفتم حتی حاجی یه برگه داد و امضا کردم وقتی خبر رو بهش دادم لبخندی زد و گفت:

میدونستم جور میشه

اخم کردم و گفت:

سر شما درد نکنه جای تشکرته

باز صدای دو رگه اش رو کلفت کرد و گفت:

مفتی که انجام ندادی با هم قرار گذاشتیم!

شب عملیات تو ستون جز آخرین افراد بود که ایستاده بود من هم پشتش ایستاده بودم نگران شده بودم همش هواسم به اون بود از کارم پشیمون بودم اگه اتفاقی بیفته جواب پدر و مادرش رو چی بدم تو همین فکرها بودم که صدای سوت خمپاره اومد همه خوابیدن رو زمین چشمهامو بستم همه جا رو دود گرفته بود آتیشها که خوابید بچه ها بلند شدند غیر از چند نفر که روی زمین خوابیده بودند با دقت نگاه کردم رضا هم بینشون بود دویدم بالا سرش ترکش خوره بود تو پهلوش هنوز زنده بود درد داشت ولی میخندید نمیدونستم چی بگم اشکهامو پاک کردم و گفتم:

خیالت راحت شد؟

خندید و گفت :

آره الوعده وفا حالا نوبت منه دیگه ما هم کسی شدیم

زبونم بند اومده بود گفتم:

مشتی ما رو قولت حساب کردیما

به نقطه ای خیره شد و در حالی که چشمهاشو آروم میبست گفت:

مرده و قولش

اون شب رضا رو تو دل صحرا رها کردم چون باید راه رو ادامه میدادیم جنازه اش رو هم ندیدم اما هر موقع دلم میگیره و یاد بچه هایی  که رفتند می افتم  یاد آخرین حرف رضا می افتم :

مرده و قولش!


کلام شیدا! 
((۴۱))
من به طور یقین درک کرده ام که شهادت تصادفی نیست بلکه لیاقت است و سعادتی است بزرگ و تنها حرف من به برادران و خواهران این است که اسلام و امام را داشته باشند و دست از خط امام و روحانیت برندارید
از وصایای بسیجی شهید «مجید صافی»

باز هم شهرمان معطر شد

بسم رب الشهدا
السلام علیک یا صدیقه طاهره


 
فاطمیه آمد روز بی مادر شدن حسنین و زینبین روز نمک پاشیدن به زخم کهنه شیعیان
فاطمه مادر همه ماست فاطمه فقط مادر سادات نیست امروز روز بی مادر شدن تمام عشاقان زهراست در این روز بیایید از مادرمان فقط یک خواهش داشته باشم که ای مادر:

((از کرامت بر جبین ما همه                ثبت کن هذا محب الفاطمه))



 

            ما وارثان دردهای مرتضاییم             
در انتظار یوسف آل عباییم

       ما بهرمند از جنگ های ذوالفقاریم   
با لافتی و زخم کاری آشناییم

      پیمان شکن ها را ز یثرب میشناسیم    
  جان بر کف عهد غدیر مصطفاییم

     قوت میان دستهای بسته داریم          
 بر زخم پهلوی شکسته مبتلاییم

دنبال مادر در پی حیدر دوانیم        
 با خون خود دست علی را میگشاییم

  گر چشم باشد چهره ماه هم کبود است
    هم درد و هم خون با شهید کوچه هاییم

ما رنگ و بو از کوثر نیلی گرفتیم     
 
شاید که عقده از دل مهدی گشاییم

  ما خاکیان خاک روی چادر هستیم     
رزمندگان راهی کرببلاییم

ای کاش گر مردیم و زیر خاک رفتیم
بهر تقاص روی نیلی باز آییم

        باید فقط مهدی بیاید تا ببینی            
 
زایر کنار تربت خیرالنساییم

منبع: حاج منصور ارضی- مسجد ارک


 

فردا باز هم عده ای از شهدا را می آورند و هنگام عشق بازی رسیده است شاید برای ساعاتی شهر ما رنگ عوض کند و بوی انها را بگیرد هر چند انها همیشه بین ما حاضرند و ناظر

نمیدونم مطلب زیر را که نوشتم اسمش چیه؟ شعره یا نثر شاید هیچ کدام به هر حال نوشتم برای آنها :
  باز هم شهرمان معطر شد!



         
باز وقت وصال آمده است بوی آشنا می آید باز دوست داشتن مصور شد باز هم شهرمان معطر شد!

وقت آغوش گرفتن شد وقت یار را بوسیدن شد باز سرنوشت مقدر شد باز هم شهرمان معطر شد!

نوبت شکوه و گلایه رسید وقت باز کردن دل شد باز هم گریه ها مکرر شد باز هم شهرمان معطر شد!

باز وقت شکار دل آمد، نوبت گرفتن تابوت باز شیشه دل مشجر شد باز هم شهرمان معطر شد!

نوبت گریه کردن کودک،کودکان بی پدر گشته وقت گریه های مادر شد باز هم شهرمان معطر شد!

لحظه های خدا خدا آمد بی شهیدان مدد ز او جستن سخت بی دیدار شان سر شد باز هم شهرمان معطر شد!

نوبت خاطرات یاران شد صحبت از استقامت و مردی گفتن از ا((او)) چگونه پرپر شد باز هم شهرمان معطر شد!

ناله هامان شکسته و زخمی،از عزای عزیز رهبر شد خوش عزامان قرین مادر شد باز هم شهرمان معطر شد!
شکر که تشیع می شوند در روز ،با صدای گریه مردم یادم از آن عزای حیدر شد باز هم شهرمان معطر شد!



به امید حضور همه دوستان در مراسم تشیع شهدا روز جمعه
التماس دعا و یا علی
حاج کاظم!

 

 

و پس از یک سال ... باز هم برای تو دوکوهه!

و پس از یک سال ... باز هم برای تو دوکوهه!
بسم رب الشهدا
یک سال گذشت!
و امروز  وبلاگ دوکوهه وارد دو سال شد
باید به سمت او حرکت کرد و فقط او رادید!
آنگاه که فقط او را ببینی دیگر من وجود ندارد و فقط اوست که هست!
آنگاه که سختی عشق را در یابی دیگر عشقهای آسان را عشق نمی دانی و عجب 
سختی شیرینی است!
از راه نباید هراسید و باید دریایی شد
و اگر دریایی نشوی کجا میتوانی لذت ساحل را بچشی!
راه طولانی است و باید رفت ایستادن در مرام عشق نیست باید رفت تا رسید!
اگر مشتاق او باشی دیگر هیچ مانعی نمیتواند بر سر راهت خود نمایی کند چون تو عاشقی!
عشق حقیقی!
و این بار پس از یک سال
یک بار دیگر سلام بر تو...دوکوهه!
برای تو مینویسم که از کودکی دوستت داشتم
برای تو مینویسم که صد شهر را با یک اتاق ساختمانهایت عوض نخواهم کرد!
برای تو مینویسم که هر گاه از دست شهر میخواهم فرار کنم تو امن ترین مکان هستی
اما نه!
برای تو نمینویسم!
برای آنانی مینویسم که به تو رنگ دادند
برای کسانی می نویسم که شرف تو هستند و بی آنان تو...
برای کسانی مینویسم که وقتی بوسه بر پایشان میزدی بر خود می بالیدی
مگر سید مرتضی نگفت: شرف المکان بالمکین و دوکوهه پادگانی که سالها با شهدا زیسته است
و ای دوکوهه!
و ای صاحبان دوکوهه!
از راه خسته نشدیم هنوز طاقت داریم
شاید بالهایمان خشته شده باشد اما هنوز پرواز را فراموش نکردیم
شاید پاهایمان لغزیده باشد اما هنوز فراموش نکردیم که باید روزی پاهایمان قرص باشد
پس می رویم
باید باز حرکت کرد
ایستادن در مرام عشق نیست!
می رویم تا آنجا که آنان رفتند و رسیدند!
و هیچ چیز نمی تواند ما را از مسیر بهراساند
 باز سلام دوکوهه
باز برای تو خواهم نوشت
برای تو که با حسین آشنایم نمودی
و این بار پس از یک سال..
سلام دوکوهه 





کلام شیدا! 
((۴۰))
بخشی از وصیت نامه شهید محمد هزاع


((به نقل از روزنامه کیهان))
حمد و سپاس به درگاه خداوندی که مرا از جمله فرزندان جنبش ایثارگر «حماس» و گردان های شهید عزالدین قسام قرارداد. چه زیباست که تنم پاسخ کوبنده و استخوان هایم ترکش هایی باشند که دشمنان را از بین ببرند و متلاشی سازند... این میل به کشتن نیست، بلکه می خواهیم مانند سایر مردم دنیا زندگی کنیم... ما نغمه خوان مرگ نیستیم بلکه سرایندگان سرود
 زندگی هستیم...


سلام
تولد وبلاگ مبارک!
هدیه هاتون رو برام زودتر بفرستید (دیر شد بابا!)
خیلی دوست داشتم تاریخ آپدیت کردن وبلاگ ۳۱ خرداد بود ولی ۳ دقیقه تاخیر کردم ساعت از ۱۲ گذشت رفتیم اول تیر!میتونید به ساعت آپدیت کردن وبلاگ در بالای همین مطلب مراجعه کنید تا باورتون بشه
خدا را شکر امتحانات تموم شد (خدا به دادمون برسه)
وقتم باز تر شد تو تابستون با برنامه و فرصت بهتر آپدیت میوشیم!
سعی میکنم به همه دوستان جدید و قدیم این یک سال سر بزنم
هر کسی لینکش تو دوکوهه نیست بگه به جون خودم این دفعه همه رو میذارم قول میدم یادم نره جون من بگید تارف نکنید منزل خودتونه !
خب دیگه ... همین!
یا علی