دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

ارث فرزندان




عبای کهنه اش را بر تن کرد آخرین شب را میهمان دخترش بود.
بغض زینب در گلو می لرزید...
پدر می خواست به مسجد برود
حسن و حسین هم دست کمی از او نداشتند
نگاه های پدر با همیشه فرق داشت
شبیه روزهای مدینه شده بود
همان روزی که مادر را شبانه غسل داده بود
هر چند از همان روز سرخی چشمان پدر را گرفت...
پدر کمی عجله داشت
نه به دستگیره در توجهی کرد و نه به ناله مرغابی ها!
چنان با حسرت به چشمان زینب نگاه می کرد که گویا قرار است سالها از این چشمها دور شود
و زینب هم چشمان پدر را...
لحظه های عاشقی چه زود تمام شد
و پدر به سمت مسجد حرکت کرد...
ابن ملجم را هم از خواب بیدار کرد...
فزت و رب الکعبه
و پدر به خانه بازگشت
کمتر از دو روز کنار حسن و حسین و زینب و...عباس
به حسن گفت : ارث من برای تو غریبی است
و به حسین:کینه هایی که از من به دل دارند نصیب تو  می شود
و زینب:تو یادگار مادرت هستی تمام مظلومیت من و فاطمه برای تو
و آخر به عباس: تویی و حسین جان تو و جان حسین
پیغمبر و زهرا را زیاد در انتظار نگذاشت