خاک و باران ((قسمت سوم))

بسم رب المهدی
سلام خدمت دوستان

قبل از هر چیز فاجعه زلزله در بم که منجر به کشته شدن عده بسیاری از
هموطنان مسلمان مان شده است را تسلیت میگویم
از خداوند بزرگ رحمت برای گذشتگان و صبر برای بازماندگان این فاجعه را مسئلت میکنیم




ببخشید اگه دیر شد آپدیت کردن وبلاگ
امروز قسمت سوم داستان رو هم توی وبلاگ قرار دادم
نمیدونم اصلا این کار مفیده یا نه
این که این داستان رو توی وبلاگ بذارم یا همون تو دفترم باشه بهتره!
ولی با توکل به خدا تا الآن که واکنش منفی ندیدم
ولی منتظر راهنمایی های سود مند شما هستم
در ضمن قسمت اول و دوم هم موجود است
التماس دعا و یا علی


تقدیم به مسافر تنها!

امروز جمعه است

همه جا تعطیل است

هر کسی به نحوی روز تعطیلش را سپری میکند

اما کسی آن دورها....

منتظر است

منتظر یک مسافر

و ((مسافر خسته ما))

چشم انتظار است

آیا عاشقانش یه یادش هستند؟!!!

یکی از دوستان می گفت:

ای کاش فقط جمعه هایمان بوی گل نرگس بدهد

ای مسافر بهاری ما

هنوز منتظریم

برگرد!



خاک و باران
((قسمت سوم))
*********************


زینب داشت آماده می شد که بره سمت مسجد برای نماز
تا درب خونه رو باز کرد چشمش خورد به پستچی که داشت زنگ خونشون رو می زد
- سلام... ببخشید خانم زینب فدایی می شناسید؟
- بله خودم هستم
- یه نامه دارید از جبهه است
زینب نامه رو گرفت و برگشت توی خونه نامه جواد بود
پاکت رو باز کرد و شروع کرد به خوندن نامه، وقتی تمام شد مادرش گفت:
زینب نامه آقا جواده؟
- بله
- چی نوشته؟
- هیچی نوشته الآن دو روزه رسیدم بعد از عملیات چند روز دیگه هم بر میگردم
- همین یه ذره؟
- نه مامان شما که جواد رو میشناسید دو صفحه نامه نوشته یه خطش مفیده!
- مگه چی نوشته؟
- نوشته، بعد از شهادت من هر شب جمعه بیا سر قبرم !
مامان زینب که خنده اش گرفته بود گفت:
جواد هم خوب بلده تو رو اذیت کنه ها!
- بذار برگرده نشونش میدم یه کار میکنم که دیگه فکر این حرفها هم به سرش نزنه
- حالا کی بر میگرده؟
- تقریبا دو هفته دیگه
دو هفته ، شاید این دو هفته برای زینب خیلی بیشتر از جواد طول می کشید
توی این دو هفته زینب فقط گوشش به رادیو بود تا اخبار جنگ رو از دست نده
بالاخره یه روز پیچ رادیو رو باز کرد و فهمید عملیات رزمندگان اسلام با پیروزی به پایان رسیده
دو هفته تمام شد و روز موعود فرا رسید زینب صبح زود بیدار شد و کوچه رو آب و جارو کرد و منتظر مسافرش شد مادرش هم داشت طبقه پایین خونه رو مرتب می کرد چون قرار بود زینب و جواد توی طبقه پایین خونه زندگی کنند
ساعت حدود 9 صبح بود انگار عقربه های ساعت حرکت نمی کردند
زمان به کندی سپری می شد و مسافر زینب هنوز نرسیده بود
اضطراب در چشمان زینب به راحتی دیده می شد
تا فکر می کرد شوخی های جواد به یادش می آمد- زینب خیلی بهت میاد همسر شهید بشی ها.... بعد شهادت من هر شب جمعه بیا سر قبرم...- با این افکار اضطراب زینب دو چندان می شد و قلبش دو چندان به تپش می افتاد
گوشه خانه نشسته بود و چشم به ساعت دوخته بود
مادر زینب که فهمیده بود دخترش چقدر نگران است به سمت زینب امد و گفت:
چی شده دختر؟ مگه کشتی هات غرق شدند ... بلند شو کار کن اینقدر هم فکر نکن!
- مامان پس چرا جواد نیومد؟
- دختر تازه ساعت 10 صبحه
- همیشه ،همین ساعتها میومد... نکنه...
- پاشو ... فکر بد نکن ، خوب نیست آدم پشت سر مسافر نفوذ بد بزنه
زینب پاشد تا خودشو به یه چیزی سر گرم کنه ولی فایده نداشت
چادرش رو سر کرد و رفت سر کوچه همان طور که داشت نگاه میکرد قطره های آب از آسمان شروع به چکیدن کردند و کوچه بوی باران گرفت
نگرانی زینب دو چندان شد
خدایا ... نکنه آسمان داره گریه میکنه
چادر زینب خیس شده بود یاد روزی افتاد که با جواد رفته بودند بهشت زهرا
مادر زینب آمد سر کوچه ، نگرانی در چشمانش دیده می شد رو به زینب کرد و گفت:
بیا بریم خونه الآن سرما میخوری
مادر و دختر با هم رفتند خونه ساعت حدود 10:30 دقیقه بود
کم کم بغض داشت گلوی زینب را می گرفت که ناگهان صدای زنگ خانه بلند شد
((ادامه دارد))...


کلام شیدا!
((۳۶))
 
ای وجدانهای نیم خفته چشم بیداری بگشایید ، و ای بیدارا گوش فرا دهید ، مائیم که بار تاریخ را بر دوش گرفته ایم، تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم ، خون سرخ فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت ، بر آسمان تقدیر نشسته است

یا فالق الاصباح ، ما را در راهی که اینچنین عاشقانه در پیش گرفته ایم یاری فرما

((شهید سید مرتضی آوینی))
 


منتظر نظرات شما هستم
التماس دعا و یا علی