مرده و قولش!

                      بسم رب الشهدا

دو روز بود به جبهه اومده بود شناسنامه اش میگفت چهاده سالشه ولی خودش می گفت دو سال دیر برام شناسنامه گرفتند راست و دروغش با خدا  همیشه اینجور موقع ها سعی می کرد صدای دو رگه اش را کلفت کنه و با غرور بچه گانه اش بگه : کی گفته من بچه ام من شونزده سالمه چهار سال دیگه میشم بیست ساله!

به کلمه بچه به شدت حساس بود یادمه یه روز محسنی داشت شربت درست می کرد دنبال یکی بود بره براش شکر  بیاره تا انو دید  داد زد :

آی بچه!بپر از مشت علی دو تا کیسه شیکر بگیر و بیار

-          به من بودی؟

-          مگه چند تا بچه داریم معلومه با تو بودم بدو تا یخ ها آب نشده

اونم نامردی نکرد و رفت از مشت علی دو تا کیسه نمک گرفت و خالی کرد تو یه کیسه شکر و برد برای محسنی اون هم که خدا بیامرز به حواس پرتی تو گردان معروف بود نمک ها رو خالی کرد توی کلمن و حسابی هم زد و...

بماند که بعدش چه اتفاقی افتاد چقدر بچه ها محسنی رو توف و لعنت کردند چقدر بچه های تدارکات باهاش دعوا کردند که چهار تا شیشه آبلیمو و کلی یخ رو نفله کرده بود و...

اگه بچه ها محسنی رو نمی گرفتند یه کتک سیر می زدش شانسش هم خوب بود

از اون روز به بعد هیچ کس جرات نداشت بهش بگه بچه همه می گفتند آقا رضا!

ولی خب سن کمش باعث شده بود همه بهش دستور بدند :

-          رضا بپر یه پارچ اب خنک بیار که خیلی تشنمونه

-          آی رضا برو از خلیلی دوربینش رو بگیر ببار میخواهیم عکس بندازیم!

-          رضا جون چرا بیکار نشستی برو کمک مشت علی کن براش جنس اوردن دست تنهاست!

-          آق رضا قربون هیکل مردونه ات! برم بیا یه کمک کن ای دستشویی ها رو تمیز کنیم ثواب داره!

این جور موقع ها چشمی میگفت و بلند می شد بچه ها دوستش داشتند بچه کاریی بود بر خلاف قد و قواره کوچیکش کارهای بزرگی میکرد اما یه روز دیدم اخم هاش تو همه جواب سلام رو هم به زور میده رفتم کنارش نشستم سلام کردم همون طور که داشت فکر میکرد جواب سلامم رو داد

-          خسته نباشی دلاور

-          ممنون!

-          چی شده اقا رضا تو همی!

نگاهی نا امیدانه به من کرد وگفت

-          همین طوری

-          راستش رو بگو شاید بتونم کمکت کنم

-          نه!

-          چی نه؟

-          کمک نمیکنی!

-          حالا تو بگو شاید توستم!

-          اول باید قول بدی که هر کاری ازت بر اومد برام انجام بدی

-          قول میدم

-          میدونی که هفته دیگه عملیاته؟

-          خب ... نکنه ترسیدی؟

خندید و گفت:

اسم من تولیست نیست یعنی من رو خط نمی برن!

-          آدم باید از فرمانده اش اطاعت کنه حکمش حکم امامه!

-          تو رو خدا روضه نخون گوشم از این حرفها پره من باید تو عملیات شرکت کنم

-          ولی تو کار نظامی ادم باید مطیع فرمانده باشه

-          ببینم اگه اسم خودت تو لیست نبود بازم این حرف رو میزدی؟

چند لحظه فکر کردم بنده خدا حق داشت من هم جای اون بودم همین حرفها رو میزدم

-          خب حالا چه کمکی از دست من بر میاد

-          هیچی! فقط حاجی رو راضی کن!

-          همین؟! چه کار کوچیکی!

با چشمهای معصومش نگاهی به من کرد و گفت شما حاجی رو راضی کن از خجالتت در میاییم!

-          چطوری؟

-          قول میدم اگه شهید شدم حتما اون دنیا هواتو داشته باشم

خنده ام گرفته بود خیلی رک حرف می زد بهش گفتم :

یه ذره خودتو تحویل بگیر

-          من که کسی نیستم میگم اگه شهید بشم اون وقت دیگه کسی میشم ... مگه نه؟!

رفتم به هر زوری که بود حاجی رو راضی کردم تمام مسئولیتش رو به عهده گرفتم حتی حاجی یه برگه داد و امضا کردم وقتی خبر رو بهش دادم لبخندی زد و گفت:

میدونستم جور میشه

اخم کردم و گفت:

سر شما درد نکنه جای تشکرته

باز صدای دو رگه اش رو کلفت کرد و گفت:

مفتی که انجام ندادی با هم قرار گذاشتیم!

شب عملیات تو ستون جز آخرین افراد بود که ایستاده بود من هم پشتش ایستاده بودم نگران شده بودم همش هواسم به اون بود از کارم پشیمون بودم اگه اتفاقی بیفته جواب پدر و مادرش رو چی بدم تو همین فکرها بودم که صدای سوت خمپاره اومد همه خوابیدن رو زمین چشمهامو بستم همه جا رو دود گرفته بود آتیشها که خوابید بچه ها بلند شدند غیر از چند نفر که روی زمین خوابیده بودند با دقت نگاه کردم رضا هم بینشون بود دویدم بالا سرش ترکش خوره بود تو پهلوش هنوز زنده بود درد داشت ولی میخندید نمیدونستم چی بگم اشکهامو پاک کردم و گفتم:

خیالت راحت شد؟

خندید و گفت :

آره الوعده وفا حالا نوبت منه دیگه ما هم کسی شدیم

زبونم بند اومده بود گفتم:

مشتی ما رو قولت حساب کردیما

به نقطه ای خیره شد و در حالی که چشمهاشو آروم میبست گفت:

مرده و قولش

اون شب رضا رو تو دل صحرا رها کردم چون باید راه رو ادامه میدادیم جنازه اش رو هم ندیدم اما هر موقع دلم میگیره و یاد بچه هایی  که رفتند می افتم  یاد آخرین حرف رضا می افتم :

مرده و قولش!


کلام شیدا! 
((۴۱))
من به طور یقین درک کرده ام که شهادت تصادفی نیست بلکه لیاقت است و سعادتی است بزرگ و تنها حرف من به برادران و خواهران این است که اسلام و امام را داشته باشند و دست از خط امام و روحانیت برندارید
از وصایای بسیجی شهید «مجید صافی»