قسمت ششم (خاک و باران)
اصلاحیه:
با عرض پورزش در قسمت فبلی داستان یک اشتباه محاسباتی رخ داده بود که دلیلش عدم دقت و تجربه نویسنده بوده است سالهی اسارت جواد در داستان ۱۱ سال ذکر شده که در اصل ۹ سال می باشد و بنا بر این فاطمه ۹ سال دارد و کلاس سوم ابتدایی می باشد لازم به ذکر است قسمت قبل داستان اصلاح شد از دوستان عزیزی که متوجه این کم توجهی شدند تشکر مینماییم :
                                             خاک و باران

                                              ((قسمت ششم))


اشکهای زینب روی کاغذ میچکید  روی پله خانه نشسته بود  و به دست خط جواد خیره شده بود  آسمان رعد و برقی زد باران شدیدی شروع شد اولین قطره باران سیل اشک زینب را دو چندان کرد باران همیشه با خود بوی جواد رو می آورد زینب با خودش فکر میکرد یعنی الان تو اردوگاه جواد هم داره بارون میاد لباسهای زینب کاملا خیس شده بود تو حیاط نشسته بود و داشت گریه میکرد دستش رو روی سرش گذاشت هر موقع غصه میخورد سرش گیج میرفت بلند شد بره توی اتاق  داشت از پله ها بالا میرفت که سر دردش زیاد شد خونه دور سرش چرخید  پاش پیچ خورد و نقش زمین شد  ...

فاطمه هر چی زنگ میزد کسی در و باز نمیکرد گریه اش گرفته بود هر روز مادرش میومد و از مدرسه می آوردش ولی امروز  هیچ کس در و به روش باز نمیکرد با مشت به در میکوبید و با گریه داد میزد مامان در رو باز کن اما کسی در رو باز نمیکرد

همسایه ها از دیوار بالا رفتندو در و باز کردند زینب با لباسهای خیس کنار پله ها افتاده بود  فاطمه دوید بالای سر مادرش صورتش رو روی صرت مادر گذاشت شروع کرد به گریه کردن ...!

******

مادر جواد داشت به فاطمه دلداری می داد  فاطمه داشت بلند بلند گریه می کرد  مسئول بیمارستان اومد و به فاطمه تذکر داد :

دخترم گریه نکن مادرت خوب میشه

فاطمه که می دونست دکتر برای آروم کردن اون داره این حرف رو میزنه گفت:

اگه خوب میشه پس چرا به مامان بزرگ گفتی مریضیش خطرناکه!

مادر جواد که متوجه شد فاطمه داشته یواشکی حرفهای اون و دکتر رو گوش می داده گفت:

نه دخترم اشتباه شنیدی

-          اگه اشتباه شنیدم پس چرا شما اولش گریه کردی بعد با چادرت اشکهاتون رو پاک کردی؟

-          اگه تو دعا کنی حتما مامانت خوب میشه

-          نخیر مامانم همیشه به من میگفت دعا کن بابات آزاد بشه تو دلت پاکه من هم همیشه بعد نماز دعا میکردم ولی میبینی که آزاد نشد

دکتر با شنیدن حرفهای فاطمه بغض کرد و  گفت:

عزیزم ما همه سعی خودمون رو میکنیم  مادرت خوب بشه ان شاءالله بابات هم همین روزها آزاد میشه

-          پس چرا نمی ذارید من مامانم رو ببینم

-          چون مادرت تو بخش مراقبتهای وبزه است نمیشه کسی بره ملاقاتش

فاطمه باز شروع کرد گریه کردن ...!

مادر جواد کلید رو تو قفل انداخت و در رو باز کرد هنوز کف حیاط خیس بود او مده بودن کیف و کتاب فاطمه رو ببرن قرار شد که فاطمه چند روزی رو که زینب تو بیمارستانه بره خونه پدر و مادر جواد و با پدر بزرگ و مادر بزرگش زندگی کنه وارد حیاط شدند نامه جواد کف حیاط افتاده بود و حسابی خیس شده بود فاطمه نامه رو برداشت آب جوهر رو تو صفحه کاغذ پخش کرده بود فاطمه نتونست بخونه چون قابل خوندن نبود ولی از توی پاکت یه کاغذ دیگه در آورد و شروع کرد با لحن کودکانه دبستانی خود خوندن مادر جواد هم داشت گوش میداد فاطمه دست و پا شکسته شروع کرد به خوندن:

از طرف...ستاد ...آزادگان...به ...خانواده...آزاده... جواد...

مادر  تا نام پسرش را شنید تازه فهمید نامه مربوط به جواده نامه رو از دست زینب گرفت اما عینکش همراهش نبود و نتونست بخونه رو به فاطمه کرد و گفت:

چی نوشته عزیزم در مورد باباته؟

-          نمیدونم مامانی وایسید الان میخونم

طی ... توافق... به عمل... آمده ... توسط ... صلیب ... سرخ.......بین...ایران...و...عراق... قرار...است ...عده ی ... کثیری...از آزادگان...

مادر متوجه شد خبر آزاد شدن جواد بود  نمیدونست چی بگه داشت اشک نو چشمهاش حلقه زد و آرام بر زمین افتاد اشک مادر با آبی که بر اثر باران بر زمین مانده بود پیوند خورد و طوفانی در دلش به وجود امد

فاطمه که متوجه نشده بود قضیه از چه قرار است رو به مادر بزرگ کرد و پرسید :

چی شده مامانی شما هم برای مامانم گریه میکنید؟

-          نه دخترم مادرت همین روزها خوب میشه و دوباره با تو و بابات صد سال دیگه با هم زندگی میکنید

-          بابام؟

-          آره عزیزم بابات میدونی اینجا چی نوشته ؟

-          خوندم ولی نفهمیدم!

-          نوشته تا چند روز دیگه بابات آزاد میشه

فاطمه تا این خبر رو شنید نا امیدانه به مادر بزرگ گفت:

من دیگه گول نمیخورم شماها چند ساله میگید بابات آزاد میشه ولی هنوز هم اسیره

-          ولی این دفعه نامه اومده برامون، دست خودته مگه نمیتونی بخونی؟

-          چرا ولی !

-          ولی چی؟

-          ولی من میترسم بابام منو دوست نداشته باشه

-          مگه میشه بابایی دختر قشنگی مثل تو رو دوست نداشته باشه

- یعنی میشه؟

-بله که میشه زود باش باید خبر رو به بابا بزرگ و مادرت هم بدیم حتما اگه مامانت بفهمه جواد داره آزاد میشه تو حالش تاثیر داره بریم  بالا کیف و کتابت رو بردار باید بریم بیمارستان پیش مامانت

رفتند بالا فاطمه داشت دنبال کتابش میگشت که تلفن زنگ زد مامان بزرگ  گوشی رو برداشت

-          بله

-          سلام حاج خانم، دکتر پردیسی هستم از بیمارستان

-          بله بفرمایید خانم دکتر

-          هر چه زودتر بیایید بیمارستان حال مریضتون اصلا خوب نیست

-          یعنی چه؟... طوری شده بلایی سر عروسم اومده؟

-          زود بیایید بیمارستان ... عجله کنید