دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

بسم رب الشهداء



سلام

امروز پس از سال ها دوباره دلم هوای «دوکوهه» کرد٬ بهترین دوست دوران نوجوانی ام که حالا رونق دیروز را ندارد. سراغ لینک بعضی از رفقای قدیمی هم رفتم٬ خیلی ها مثل من قید وبلاگ نویسی را زده بودند و عده ای هم که معرفتشان بیشتر بود٬ هنوز پای کار وبلاگشان بودند٬ دم همه شان گرم.من که پسوردم را هم فراموش کرده بودم٬ کلی فسفر سوزوندم تا یادم آمد آن رمز پر راز را...

با خودم فکر می کنم که چرا این شور دوست داشتنی دیروز را از دست داده ایم٬ چند روز پیش فیلم جدید ایراهیم خان حاتمی کیا را دیدم که روزگاری عاشق لحظه لحظه فیلم هایش بودم٬ انگار ققنوس ما هم حاج کاظمش را فراموش کرده٬ درست مثل خود ما که یادمان رفته وبلاگ های ارزشی مان را.

از همه بر و بچه های قدیمی وبلاگ های مذهبی که روزگاری با هم بر و بیای اینترتی داشتم در روزگار دایال آپ و کارت اینترنت و بوق اشغال تلفن٬ خواهش می کنم که اگر این پست را می بینند٬ یک اعلام حضور ساده کنند٬ بدون تعارف دلم برای همه شان تنگ شده. از این نظرهای کپی٬ پیستی بی روح متنفرم. شما را به خدا ما را از این نظرهای مسخره معاف کنید٬ هر کس این چند خط ساده را خواند و حرف مرا فهمید٬ بسم الله. بچه های قدیمی که برخی تان هنوز لینکتان این کنار دیده می شود ٬ کجایید حالا؟ چه کار می کنید؟ پایه اید دوباره یک حالی به وبلاگ هایمان بدهیم؟!

زندگی در غربت،مردن در خوشی!

خداحافظ برادر رسول

هیچ وقت فراموش نمی کنم روزهایی که افق را دیوانه وار تماشا می کردم.تمام دیالوگ های فیلم را حفظ بودم و هستم.وقتی خبر مرگش را شنیدم فقط دیالوگ احمد(جواد هاشمی) در فیلم افق به ذهنم رسید . وقتی که شهید شده بود و نصرت (جهانبخش سلطانی) وصیت نامه اش را می خواند:

((خدا را چه دیدی. شاید دوباره قسمت بشه و ما تو قایق عاشورا سینه دریا را بشکافیم و جلو بریم...یه هر حال یاد تو همیشه با منه. یاد تو و قایق عاشورا ...عاشورا و تشنگی....تشنگی و دریا))

 

خوب بخوابی آقا رسول!

 

 

 

داستان کوتاه ۱

زن جوان رو به قاضی کرد و با بغض گفت:((حاج آقا ! چی کار کنم؟ بچه دار نمی شیم. تازه دکترا میگن اگه بچه دار هم بشید ممکنه  به خاطر اثرات شیمیایی فرزندتان معلول باشه.حالا اینا به درک! وقتی به سرش میزنه هیچ کس جلو دارش نیست همه چیزو داغون میکنه . دست بزن هم داره!شما رو به خدا حکم طلاق را صادر کنید!))

اصرارهای قاضی فایده نداشت .صادق گفت:((حاج آقا!خانمم حق داره .گناه این چیه که من بچه دار نمیشم!۱۲ سال با موجی زندگی کرده بسشه دیگه طاقت نداره))

لحظاتی بعد چندین امضا روی طلاق نامه نقش بست و صادق و لیلا راهشان از هم جدا شد.

***

داخل آسایشگاه نشسته بود برای خودش چاووش می خواند . سه ماهی میشد که لیلا را ندیده بود . نگهبان سراغش آمد و گفت:((ملاقاتی داری)) وارد اتاق ملاقات که شد لیلا را دید . سرش را پایین انداخت و سلام کرد ، لیلا هم سر به زیر پاسخش را داد و با عجله گفت:((نگران نباش! امروز رفتم بهشت زهرا قبر پدر و مادرتو شستم . این کمپوت ها رو حتما بخور برات خوبه،اگه پول هم خواستی خبر بده برات میارم)) مشخص بود که جمله هایش را از حفظ می گفت. حرف هایش که تمام شد بی تفاوت ایستاد و گفت:((من باید برم ،کلی کار دارم خداحافظ))این را گفت و رفت.

صادق کشان کشان خودش را کنار پنجره کشید . مردی عصبانی داخل حیاط آسایشگاه ایستاده بود و سیگار پک میزد ،لیلا که وارد حیاط شد سراغش رفت و جمله هایی را به او گفت که صادق نشنید اما مرد فریاد زد:((مگه نگفتی فقط ۱ دقیقه؟ بار آخرت بود که اینجا آمدی)) و هر دو به سمت ماشینی که روبه روی آسایشگاه پارک بود رفتند.

صادق هم روی تختش نشست و به ساعت خیره شد...