این مطلب هیچ مناسبتی ندارد.اصلا مگر نوشتن از خانواده شهدا بهانه می خواهد؟!
آرزویی که بر دل ماند...
حسین را خیلی دوست داشت؛ از همه بچه هایش بیشتر، حتی از محمد که قبل از او شهید شد. از همان روزی که به دنیا آمد می گفت:«دوست دارم دامادی حسین را ببینم» اما داغ این آرزو برای همیشه به دلش ماند.
پدر شهیدان «حسین و محمد عبدالحسینی» که سال های سال است در خیابان گرگان زندگی می کند، حالا دیگر با عکس های بچه ها دلخوش است. هرگاه دلش می گیرد به چشم های سیاه حسین و محمد خیره می شود. چند سالی می شود که قاب عکس مادر بچه ها را هم با روبانی سیاه به دیوار اتاق چسبانده است!
درد دل های این پدر دلسوخته را بخوانید:«حسین خیلی مهربان بود. نمی توانست ناراحتی من را ببیند. یادم می آید بدنش ترکش خورده بود و از جای زخم هایش دائم خون تازه بیرون می زد. وقتی به خانه آمد برای اینکه من با لباس های خونینش دلگیر نشوم می گفت: بابا جون طوری نشده. جای نیش پشه است. نمی دانی جبهه چه پشه های بزرگی دارد!»
خودش هم نمی داند چرا تا به حال فرزندانش به خوابش نیامده اند. حالا این هم برایش یک آرزو شده است.«همیشه آرزو دارم روزی به خوابم بیایند تا یک بار دیگر صورت مهربانشان را ببینم. آخرین باری که دیدمشان وقتی بود که جنازه شان را آوردند. نمی توانم در مورد آن روز صحبت کنم. بدترین لحظه زندگی ام بود.»