دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

خاک و باران ((قسمت دوم))

بسم رب الشهدا

با عرض سلام

مثل همیشه باید بعد از سلام معذرت خواهی کنم!(بد بختیه ها!) بابت اینکه دوکوهه رو دیر آپدیت کردم

خدایی این چند وقته غیبتم موجه بوده چون همونطور که قبلا گفتم داشتم سیستمم رو ارتقا می دادم، کامپیوتر نداشتم تا دوکوهه رو آپدیت کنم خلاصه بعد از کلی بدبختی اسمبل و هارد به هارد و .... سه روز پیش تا اومدم اینترنت ویروس بلاستر گرفتم چون ویندوزم XPبود و نظر به اینکه بنده از هیچ گونه ضد ویروسی استفاده نمیکنم (چون سیستمم به ضد ویروس حساسه!) دوباره چند روز معطل شدم!
ولی خدا را شکر همه چیز ردیف شد (بهتون تسلیت میگم!)

من رو باش فکر کردم اگه بگم دارم سیستم جمع میکنم کلی کمکهای مالی به سمت من روانه میشه! نمیدونستم اگه لو بدم هر چی کوپن فروشه به سمت دوکوهه سرازیر میشن (اگه از حرفهای من سر در نمیارید کامنت های مطلب قبلی رو بخونید))

ولی به دوستان کوپن فروش عزیز (اعم از یک نفره و دو نفره!) باید عرض کنم اگه می خواهید کار و بارتون سکه بشه تو حوالی میدون انقلاب (فقط کوپن فروش های داخل کشور!) مشتری بهتر پیدا میشه ، از دوکوهه چیزی نمی ماسه!!!

مطلب آخر(چون چند وقته به روز نکردم حرف زیاد دارم ...الآن تموم میشه) در مورد داستان خاک و باران می باشد که امروز قسمت دومش رو هم نوشتم قمست اول هم زیر همین صفحه است میتونید برید پایین و بخونید اولا از دوستان عزیز میخام که اخرش رو حدس نزنند!چون جایزه نداره!

دوما : همان طور که قبلا گفتم از امروز هر دو الی سه روز یک قسمتش رو می ذارم تو دوکوهه اول میخواستم هر روز این کار رو بکنم ولی دیدم ممکنه نتونم اون وقت شرمنده میشم.

سوم اینکه..... هیچی ...... التماس دعا!


خاک و باران
((قسمت دوم))

******************

خورشید آرام آرام در حال طلوع کردن بود
هوا بین تاریکی و روشنی بود!
جواد توی سکوت کوچه در حال حرکت بود تا به درب خونه زینب و مادرش رسید
تا زنگ خونه رو زد زینب که انگار اصلا خواب نبوده بلند شد دودید و در رو باز کرد. چشمش که به جواد افتاد فهمید که جواد هم خوابش نبرده بود
جواد تا زینب رو دید بلند گفت:
شهر امن و امان است آسوده بخوابید!
- من آخرش نتونستم سلام کردن رو به تو یاد بدم
-آخ..آخ...آخ.. ببخشید سلام
- علیک سلام آقا
- نمیخایی تارف کنی بیام تو هر چی نباشیم داماد این خونه که هستیم!
- بفرمایید قدمتون رو چشم
- به جون خودم اگه دو دقیقه دیر تر تر رو باز کرده بودی قندیل بسته بودم... مامانت خوابه؟
- نه مامان من عادت نداره بعد از نماز بخوابه... همش رو سجاده نشسته
-درست مثل بابای خدا بیامرزت حاجی هم هیچ وقت بعد از نماز نمی خوابید
- چی کار میکرد .. نماز می خوند؟
- نخیر با چوب میومد تو سنگر و بچه ها رو برا صبحگاه به خط میکرد!!!
زینب که اصلا انتظار این جواب رو نداشت شوکه شده بود داشت فکر می کرد یه جوابی دست و پا کنه که صدای مادرش رو شنید:
سلام آقا جواد ... چرا اینقدر دخترم رو اذیت میکنی؟
- سلام حاج خانم قبول باشه ... به خدا راست گفتم
- زینب جون به جای اینکه بچه مردم رو تو سرما نگه داری بیارش تو گرم بشه بنده خدا داره یخ می بنده!
-آی قربون دهنت حاج خانم من نمیدونم این زینب خانم کی میخاد راه و رسم شوهر داری رو یاد بگیره!
زینب و جواد بالا رفتند جواد رفت بالا و چسبید به بخاری همینطور که داشت دست هاشو از سرما به هم میمالید گفت:
خدا پدر و مادر کسی که بخاری رو اختراع کرد  بیامرزه
مادر زینب با چایی اومد تو اتاق و گفت:
آقا جواد بیا بشین، چایی بخوری گرم میشی
- دست شما درد نکنه چایی نطلبیده مراده!
- آقا جواد زینب میگفت قراره وقتی برگشتی بساط عروسی رو به راه کنی
- به امید خدا  ببخشید حاج خانم خیلی دیر شده آخه بعد شهادت حاجی کار من خیلی سنگین تر از قبل شده برای همین هم نمیتونم مرخصی های طولانی بگیرم
- نه پسرم من و زینب هم عجله ای نداریم، اول کار جنگ
- قراره تو همین چند روز آینده یه عملیات داشته باشیم .انشاءالله بعد عملیات با اولین قطار میام تهران!
-توکلت به خدا باشه مادر
- البته توکل زیاد ممکنه درد سر ساز بشه! چون این عملیات خطرش خیلی زیاده ممکنه همه متوکلین رو جمع کنند و ببرند اون دنیا!
زینب گفت:
نمیخاد با این حرفها خودت رو لوس کنی!
- زینب خیلی بهت میاد همسر شهید بشی ها!
- اگه ادامه بدی دعا میکنم اسیر بشی اون وقت میشم همسر آزاده... چطوره بهم میاد؟
- تسلیم .. جون من از این دعا ها نکن من حاضرم زن بگیرم ولی اسیر نشم!
اون روز جواد چند ساعتی رو با زینب و مادرش نشست ساعت نزدیک هشت که شد جواد بلند شد از زینب و مادرش خداحافظی کرد تا راه بیفته، زینب هم بلند شد چادرش رو سرش کرد تا جواد رو بدرقه کنه سر کوچه که رسیدند جواد گفت:
برو تو هوا سرده
- نه من سردم نیست... جواد برام نامه بنویس
- اگه قول بدی جوابشو بدی ، چشم
- جواد گفتی این عملیات خطرش زیاده؟
- تو چرا باور کردی من داشتم خودم رو پیش مامانت لوس میکردم در ضمن بادمجون بم آفت نداره!
- مواظب خودت باش
- تو هم همین طور... زینب یادت نره به مامان و بابای من هم سر بزن اونا هم تو این دنیا یه پسر دارن و یه عروس من که هیچ وقت نیستم حد اقل تو هواشون رو داشته باش
- حتما
- وای ، دیرم شد فکر کنم از قطار جا موندم
جواد با زینب خداحافظی کرد و راه افتاد اون شب تو قطار از یه طرف دلش گرفته بود که از زینب و خانواده اش دور شده اما از طرف دیگه خوشحال بود که داره بر می گرده تو بهشت ، انگار تو روزای مرخصی دلش برای صفای جبهه تنگ شده بود برای رفقا و بسیجی ها و از همه مهمتر دلش برای دوکوهه تنگ شده بود ...اولین ایستگاه عاشقان

((ادامه دارد...))


کلام شیدا!
((۳۵))

خدایا! چگونه شاهد باشیم که حق بمیرد و ظلم و کفر وجهل ،قهقهه مستانه سردهند .مستکبرین دنیا نابودی حق پرستان را جشن بگیرند و با خیال آسوده به مکیدن خون بینوایان و نابود کردن آزاد مردان بپردازند...



((شهید دکتر مصطفی چمران))

 

تفحص

بسم رب الشهدا

سلام
ببخشید از اینکه با تاخیر فراوان دوکوهه رو آپدیت کردم
راستش  به علت ارتقا دادن سیستم (چی کار کنیم دیگه؟!!!) چند روزی کامپیوتر نداشتم و ندارم!
الآن هم از کافی نت مزاحم شما شدم
با یه بنده خدا که اول اسمش دیونه غربتیه! اومدیم اینجا!
اصلا حال نمیده آدم نمیتونه تکون بخوره !
ولی  دو نکته رو لازم میدونم خدمتتون عرض کنم
اول اینکه داستان خاک و باران رو چند روز دیگه  میذارم تو وبلاگ هر روز (ان شاءالله) یک قسمتش و مینویسم چون داستان رو اصلا حال نمیده یه قسمت الآن بخونی یه قسمت رو هشت روز بعد!
اون هم داستان های منو که به قول یکی از بچه ها به درد ... ولش کن!
به هر حال ببخشید الآن نمیتونم مطلب خاصی بنویسم چون نه به کیبورد کافی نت تسلط دارم نه به پول کافی نت!
اون هم دو نفر چون این دیونه عمرن دست تو جیبش نکنه!
ان شاءالله تو همین دو سه روز آینده سیستم خودم ردیف میشه اون وقت من میدونم و شما!!!
خب دیگه خیلی حرف زدم !
فعلا یا علی و التماس دعا

فعلا همین مطلب کوتاه و زیبا رو از من قبول کنید
تفحص

*******************************************************
فکه دیگر جای من نیست!
یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم به طرف عباس صابری (سال ۷۵ در تفحص منطقه فکه به شهادت رسید)هجوم بردیم و بنا به رسمی که داشتیم  دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل  مکانیکی خاک رویش بریزند . کلافه شده بودیم شهیدی پیدا نمی شد .بیل مکانیکی را کار انداختیم . ناخنهای  بیل که در زمین فرو رفت تا خاک روی عباس بریزد متوجه اتخوانی شدیم که سر آن پیدا شد . سریع کار را نگه داشتیم . درست همانحایی که میخواستیم  خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند خودشان را نشان بدهند  یک شهید پیدا کردیم
بچه ها در حالی که از شادی میخندیدند به عباس صابری گفتند:
- بیچاره شهیده تا دید میخواهیم تو رو کنارش خاک کنیم  گفت: فکه دیگه جای من نیست باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم . مجبور شد خودشو نشون بده!...


((شهید عباس صابری))
خاطره از شهید مجید پازوکی 


 ((شهید تفحص مجید پازوکی))
منبع :کتاب تفحص نوشته آقای حمید داوود آبادی


منتظر نظرات شما هستم
خداحافظ

خاک و باران!

 هو الطیف
اول سلام
خب خدا را شکر مثل اینکه کار ما داره درست میشه که وبلاگ رو به موقع (هشت روز که زیاد نیست!!!) به روز کنیم
خدمتتون عرض کنم که بعد از روزها و ساعتها و شاید دقیقه ها انتظار بالاخره دوستانی که لینکشون در دوکوهه نبود به این آرزو رسیدند!!!
البته این کار مقدار زیادی انرژی و زمان و هزینه!از من گرفت که اونم به خاطر گل روی شما بی خیال میشم
البته اگه خدا بخاد میخام این لینکها رو هم مثل قبلی ها تو یک متن بیارم ولی خدایی خودتون قضاوت کنید بعضی این اسم ها رو تو هیچ متنی نمیشه آورد !
در ضمن خیلی دوست دارم یه دستی به سر و صورت دوکوهه بکشم یه قالب جدید یه رنگ بهتر ولی حیف که بلد نیستم اصلا من از اول بچگی استعداد دو تا کار رو نداشتم یکی بستن بند کفش بود یکی هم وبلاگ نویسی !
تو همون بچگی هم به خاطر این دو تا سر کوفت میخوردم(لطفا دلها بسوزه)

ولی به هر حال اگه کسی میتونه کمکی به ما بکنه بسم الله چون دوکوهه متعلق به من و فرد خاصی نیست دوکوهه متعلق به خود دوکوهه است
 پس اگه طلبه اید یه مددی به ما بدید یا علی!

یه عذرخواهی هم بدهکارم بابت اینکه تو هفته بسیج مطلبی در این مورد ننوشتم البته شما هم به من حق بدید چون تازه از کربلا اومده بودم(مثلا میخام بگم منم کربلا رفتم!) یه مقدار سرم شلوغ بود

هر چند دیره ولی :
هفته بسیج مبارک باد





خب به امید خدا یه داستان نه چندان بلند آماده کردم  بزارم تو وبلاگ
چون اولین تجربه است شدیدا به نظرات شما محتاجم !
امروز اولین قسمت رو گذاشتم تو وبلاگ تا نظر شما چی باشه ادامه بدم یا نه؟!
----------------------------------------------------------------------------------------------------

خاک و باران
((قسمت اول))

بسم رب الشهدا
خسته بود!
دائم به ساعتش نگاه می کرد
بارون داشت شدت می گرفت
یه دفعه یه صدا از پشت سرش شنید
-جواد... جواد
برگشت دید زینبه  با چادر خیس که دیگه چیزی نمونده بود ازش آب بچکه داره نیگاش میکنه
- دختر مگه تو چتر نداری؟
-علیک سلام
- ببخشید ...سلام. چرا اینقدر دیر کردی؟
- تو ترافیک گیر کرده بودم .تو خودت که از من خیس تری
-ولش کن بابا بریم تا خیس تر نشدیم
سوار تاکسی شدند و راه افتادند به سمت بهشت زهرا
- زینب من نمیدونم چرا همیشه بارون میذاره موقعی که ما میخاییم بریم بیرون بیاد
-آخه میگن بارون شاعرانه است!
- بابا ما که از بارون فقط سرما و خیسی و پاچه گلی نصیبمون شده!
- بابام همیشه میگفت وقتی بارون میاد ملائکه از آسمون با شیلنگ افتادند به جون زمین و دارن میشورن!
- خدا رحمت کنه باباتو  خوب شد نگفت موقع زلزله هم ملائکه دارند گرد گیری میکنند.فکر کنم برای همینه هر وقت ما میخایم بریم سر قبر بابات هوا بارونی میشه

پدر زینب نزدیک دو سالی بود که شهید شده بود  حاج علی فرمانده جواد بود سر همین آشنائیت هم جواد رو گرفت برا زینبش ولی سه روز بعد از اینکه جواد و زینب به هم محرم شدند حاج علی شهید شد خدا بیامرز نتونست دخترش رو تو لباس عروسی ببینه

- بفرمایید این هم مزار بسیجی شهد حاج علی فدایی اگه با پدرتون کار خصوصی دارید بنده رفع زحمت کنم
- جواد بابام قبل شهادتش چیزی به تو نداد که بدی به من؟
-چرا راستش سند شیش دنگ زمین بود  داد به من و گفت این رو بده به زینب ولی چون منطقه بیشتر بهش احتیاج داشت وقف جبهه کردمش !
-جواد جدی میگم ’ نامه ای ’ بسته ای ، نمیدونم دیگه.. هیچی به تو نداد برسونی دست من؟
- نه به جون خودم باور نداری بیا بگرد!

زینب نیگاه به عکس باباش تو تابلو کرد اشک تو چشماش جمع شد مثل همیشه چادرش رو رو صورتش کشید و آروم شروع کرد  گریه کردن

چند دقیقه ای گذشت جواد هم که بغض گلوش رو گرفته بود اومد بالای سر زینب و گفت :خب دیگه اشکها تون رو نگه دارید  بعدا به دردت میخوره ها ! از من گفتن بود
زینب صورتش رو از زیر چادر در آورد و شروع کرد اشکهاشو پاک کردن و گفت :
نترس برای شما هم  نگه داشتم
- عمرن مثل اینکه قراره این دفعه که برگشتم بساط عروسی رو به راه کنیم!
- اگه این دفعه دیر بجنبی با مامانم طرفی ها!
- زینب خانم پاشو بریم ما یه روز دیگه بیشتر مهمون شما نیستیم زود باش دوباره وقت کم میاریما!

زینب بلند شد دیگه رنگ چادرش گلی شده بود جواد خندید و گفت : خوبه دیگه ما تو منطقه لباس خاکی میپوشیم شما پشت جبهه چادر خاکی

بارون شدت گرفته بود جواد و زینب تند سوار ماشین شدند و برگشتند جواد زینب رو تا در خونش رسوند و برگشت قرار شد فردا صبح جواد قبل از اینکه راه بیفته بیاد و با زینب و مامانش خداحافظی کنه 

اون شب طولانی هم تموم شد تا صبح رسید...

((ادامه دارد))


کلام شیدا!
((۳۴))

حجاب مشتی محکم است بر دهان عیش و نوش طلبان و خدای نا کرده حفظ نکردن آن خیانت است به خون شهداء راه حق.



((شهید علی خلج))

در پایان ضمن عرض تسلیت به سبب هتک حرمت حرم امام هادی و عسگری و قتل عام عده زیادی از مسلمانان به دست مزدوران آمریکایی از شما می خواهم برای آزادی کشور مسلمان عراق از دست تجاوز گران دعا کنید
ببخشید باز زیادی حرف زدم
هر کسی لینکش جا مونده بگه  ،در خدمتیم!
التماس دعا