دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

دو هفته نامه دوکوهه((شماره سوم))

بسم رب الشهدا!



سلام علیکم!
باز هم باید تو دادگاه محکوم بشم نمیدونم چرا همیشه من باید تو جایگاه متهم قرار بگیرم!
اما دفاعیه این اتهام:
به خدمت رئیس محترم دادگاه و تمام شاکیان عزیز عارضم بنده در آپدیت کردن وبلاگ قصوری نداشته و عمده تقصیرها به دوش بلاگ اسکای می باشد همان طور که مستحضرید سایت فوق در هر سال ۳۶۵ روز تعطیل می باشد و فقط وبلاگ داران این سایت اجازه دارند یک روز آن هم در سالهای کبیسه وبلاگ خود را آپدیت نمایند!
امیدوارم شورای محترم دادگاه تخفیفات لازمه را در حکم بنده اعمال نماییند!
اجرکم عندالله!
خب دیگه حالا همتون در حکم قاضی این دادگاه هستید اگر بخشیدید که فبها المراد اگر هم نبخشیدید باز هم فبها المراد!...خدا باید ما رو ببخشه!
و اما:
می خواستم مثل پارسال هفته دفاع مقدس هر روز آپدیت کنم ...که نشد!
به نمه حالم گرفته شد هر سال که میگذره من و تو یه سال بزرگتر میشیم و مشغله های دنیایی بیشتر سراغمون میاد شاید به جوری تغیرمون بده! یاد وبلاگ یکی از دوستان افتادم پارسال ماه رجب هر روز آپدیت میکرد ولی امسال نتونست خدا را چه دیدی شاید سال دیگه نه منی باشم که بنویسم نه تویی باشی که بخونی نه وبلاگی باشه که بین من و تو واسطه بشه
خدایا!
زمان میگذرد و ما در سیلاب حوادث روزگار هر روز بیشتر فرو می رویم کمکمان کن تا در این آشفته بازار دنیا اربابمان را ناراضی نکنیم!
والسلام!


                                         (یک ماه وصال))
 سلام نماز رو که دادم لحظه ای دلم گرفت‚ دلی که هر سال بعد از نماز عید فطر می گیرد حساس عجیبی بود گویی روزها از ماه رمضان فاصله گرفته بودم دلم برای همه چیز تنگ شده بود از بک یا الله شبهای قدر بگیر تا صف های دراز زولبیا و بامیه!

همون لحظه ها بود که برنامه رمضان آتی را در دفتر چه دلم یادداشت کردم و شروع کردم با خدا قول و قرار گذاشتن!

البته هم من میدونم هم خدا که تا حالا پای هیچ کدوم از قول و قرارهای قبلیم نموندم این قرار هم مثل بقیه!

اما با تمام فاصله هایی که خواسته و نا خواسته تو گردباد جامعه از خدا گرفتم خوب مبدونم ماه رمضان که می شه به برکت این ماه و بندگان خوب این ماه امثال من هم یه جورایی دلهامون تلطیف میشه و شیشه دلمون جلا پیدا میکنه درست مثل یک دستمال نم دار روی آئینه ای که ماه ها تمیز نشده است!

و برق اولیه آئینه چه زیباست اگر بتوانی تمیز نگهش داری

چی داشتم می گفتم...آهان! از دل تنگی بعد از نماز عید فطر پارسال می گفتم.

شاید دل تنگی من فقط چند ساعت همراهم بود و بعد دوباره من همراه جامعه شدم و اصلا یادم رفت که اسم یکی از ماه های قمری رمضان است چه برسه دلم هم برایش تنگ شود!

امسال دوباره وقتی خودم را در آستانه رمضان دیدم هم خوشحال شدم هم شرمنده هم مضطرب!

خوشحال شدم چون باز همه جا رنگی دیگر به خود می گیرد و رمضان نا پاکی هی جامعه را با نور خودش می پوشاند و انعکاس این نور را همه جا میتوان دید

از بک یا الله شبهای قدر بگیر تا صف های دراز زولبیا و بامیه!

اما اضطرابم شاید یه کمی بیشتر از شادیم بود نمی دانم!درست مانند شب امتحان ‚آن هم امتحان نهایی! وقتی اعمال گذشته ام را را نگاه میکنم چیزی نمی بینم که حد اقل دل خودم را به آن خوش کنم و شب قدر که قرآن بر سر گذاشتم خدا را به آن کار قسم دهم و شاید دلیل اصلی اضطرابم همین باشد که با دست خالی وارد ماه رمضان شدم و به هیچ کدام از قول هایی که دادم عمل نکردم! تو عالم رفاقت به این کار میگن بی مرامی اون هم با رفیقی مثل خدا! و همین باعث شرمندگی من میشه!

البته فراموش نشه که ما این رفیقمون رو بیشتر از همه عالم قبول داریم و می دونیم مشتی تر از این حرفهاست درسته ما تو رفاقتمون درست نبودیم اما اون مثل همیشه درب رحمتش رو باز کرده و به ملائکش میگه به بندگانم بگویید:((هر کی خواست بیاد تو بسم الله)).



ما آزادی که اسلام در آن نباشد نمی خواهیم ما استقلالی که اسلام در آن نباشد نمی خواهیم ما اسلام می خواهیم و آزادی که در پناه اسلام است می خواهیم آزادی و استقلال بدون اسلام به چه دردمان می خورد ممالک دیگر هم آزادی دارند ما آن را نمی خواهیم
((امام خمینی))



سبلیلهاش تازه می خواست در بیاد سیزده سال بیشتر نداشت وقتی فهمید اسمش تو لیست عملیات نیست مثل زیگیل چسبید بود به فرمانده و التماسش می کرد حاجی میگفت: عملیات بچه بازی نیست!

اون هم با لحن کودکانه اش میگفت من که بچه نیستم خلاصه بعد کلی التماس حاجی قبول کرد...

بیست و شش سالش بود که از اسرات آزاد شد بعد از آزادی اولین کاری که کرد رفت سر قبر حاجی و گفت: دیدی گفتم بچه نیستم!



                                      داستان های نه چندان کوتاه!

این بخش جدید وبلاگ ان شاءالله داستان های بلند و دنباله دار است سعی مکینم همیشه یک داستان در حال پخش!!! در وبلاگ داشته باشیم امام چون ممکنه بعضا تعطیل بشه جزء بخش های ثابت وبلاگ نیست
                                        خاک و باران

                                  ((  بخش جدید قسمت چهارم))
چون این بخش طولانیه به صورت لینک قرار می گیرد
قسمت های اول و دوم و سوم را اگر نخواندید حتما بخوانید دیگه!







                                 عملیات عاشورا

اهداف عملیات   انهدام بخشی از قوای دشمن.  تحمیل پدافند در دشت به دشمن.  ایجاد تسهیلات در رفت و آمد از جنوب به غرب و بالعکس و نیز ارتباط و اتصال جبهه های جناحین میمک.  آزاد سازی قسمتی از اراضی اشغالی. تامین منطقه میمک با تسخیر و تصرف ارتفاعات مهم منطقه، همچون: گرگنی، فصیل و فرورفتگی میمک.

رمز یا اباعبدالله الحسین

 نتایج عملیات 

   بازپس گیری بیش از 50 کیلومتر مربع از مناطق اشغالی.   تصرف بخش مهمی از ارتفاعات منطقه (فصیل – گرگنی).  در معرض تهدید قرار گرفتن جاده بدره – مندلی.  آزاد شدن جاده مرزی خودی.  کشته و زخمی شدن حدود 1500 نفر از نیروهای دشمن. به اسارت درآمدن 190 نفر.  انهدام چندین دستگاه تانک و خودرو نظامی. به غنیمت درآمدن 4 تانک، 7 خودرو، 6 قبضه تفنگ 106 میلیمتری، 29 قبضه خمپاره انداز و تعداد زیادی سلاح سبک و مهمات.

 


به علت نبودن داوطلب در این شماره سراغ کسی نرفتیم شوخی با دوستان استثناء در این شماره نداریمولی خودتون داوطلب بشید تو حکمتون تخفیف قائل می شیم و گرنه ما میایم سراغتون


                                                 ((۴۴))
حب حسین(ع)سر الاسرار شهداست فاین تذهبون؟

اگر صراط مستقیم می جویی بیا از این مستقیم تر راهی وجود ندارد...حب حسین!
شهید سید مرتضی آوینی



۱:بخش رمضان سایت تبیان
۲:سایت فطرس که آپدیت ترین ساین هیات های مذهبی است
درضمن این فایل صوتی ما رو که خودمون رو کشتیم از بس گفتیم گوش کنید گوش کنید دیگه!!!


اگه مطالب طولانیه ببخشید چون دو هفته نامه هستیم باید قدر دوهفته مطلب داشته باشیم!(عمرن!) فکر کنید یه مجله دارید می خونید (البته خوبی مجله ما اینه که نمیشه باهاش شیشه پاک کرد!) به هر حال اگه زیده بگید کمش کنیم!(بازهم عمرن)
صدای وبلاگ هم عوض شده من خودم عاشق این صدا هستم امیدوارم خوشتون بیاد
این شنبه که میاد نه! شنبه بعد آپدیت می شویم!...(یه بار دیگه با عرض شرمندگی عمرن!)
توی ماه رمضان ختما ما رو دعا کنید نامرداشه هر کی دعا نکنه
در ضمن هر کی برای قسمت شوخی با دوستان داوطلب بود وبلاگش معرفی بشه تو نظرش بگه (ببینم کی جرات داره !)
بنده رو سیاه خدا رضا(حاج کاظم!)

قسمت چهارم داستان

این هم قسمت چهارم داستان قسمت اول و دوم و سوم را اگر نخواندید حتما بخوانید دیگه!


                             خاک و باران

                                         ((قسمت چهارم))

فروردین 1361

-          الو ... سلام زینب

-          سلام جواد ... چطوری؟

-          الحمدالله  چی شد؟

-          چی، چی شد؟

-          زینب جون من خودتو لوس نکن که دل تو دلم نیست!

-          برگرد باید جوابش رو حضوری بهت بدم

-          زینب خانم این تن بمیره چی شد؟

-          معلوم نیست!

-          جون من شوخی نکن ببین الآن حالم بد میشه اشتباهی میرم تو خاک عراق اون وقت همسر آزاده میشی ها!

-          صد دفعه بهت نگفتم از این شوخی ها نکن حالا که این طور شد نمیگم !

-          ببین این تلفن صلواتیه بچه ها تو صفند!

-          اول عذر خواهی کن

-          بابا غلط کردم ... استفرالله حالا آدم یه چیزی میگه ها!

 

زینب که داشت میخنید گفت:

تبریک  میگم آقا جواد همونه که دوست داری؟

جواد که داشت از خوشحالی بال در میورد گفت:

جون من زینب راست میگی ؟ دختره؟

-          احتما نود در صد

-          اون ده در صد هم بخوره تو سر من!

-          چی داری میگی پسر؟

-          نمیدونم به خدا دارم بال در میارم

-          حالا اسمش رو دوست داری چی بذاریم؟

-          هر چی تو بگی !

-          فاطمه خوبه؟

-          خوبه ها ولی من میگم اسمش رو بذاریم جواده!

-          چی؟

-          جواده!  این طوری همه میفهمند دختر منه

-          خیلی بی مزه ای

-          تو نظرت چیه؟

-          فاطمه ... از این بهتر نمیشه

-          بر منکرش لعنت اسم مادرم رو میذارم روش ... فاطمه

-          حالا کی میایی مهمونمون چیزی نمونده برسه ها

-          چند وقت دیگه بابا میشم؟

-          حدود یک ماه

-          وای چه زیاد!

-          حالا کی میایی

-          میام دو ، سه هفته دیگه میام

-          چه خبره؟ خیلی دیره زودتر بیا مثل اینکه من پا به ماهم

-          به جون خودم کار دارم مثل اینکه من فرمانده هستما!

-          خوبه  خودتو لوس نکن جای بابای منو گرفتی داری به خودم پزش رو میدی؟

-          نوکرتم ... بهت زنگ میزنم اینجا صف خیلی طولانی شده

-          جواد مراقب خودت باش

-          تو هم همین طور، من زنگ میزنم به مامانم میگم برات غذاهای مقوی بگیره الان باید بهت حسابی برسن

-           لازم نکرده تو خودت بیا من بیشتر به خودت نیاز دارم

-           رو جفت چشمهام سعی میکنم زودتر بیام الآن دیگه بچه ها قطع میکنن فعلا کار نداری؟

-          خداحافظ!

-          خداحافظ!

جواد انگار تو اسمون بود اونقدر بلند داد زده بود و با زینب حرف زده بود که همه فهمیده بودند  قضیه چیه دودید یه جعبه شیرینی گرفت و بین بچه ها پخش کرد

...................................................................................................

زخم هاش میسوخت!  خون رو چشم هاش لخته شده بود   جای پای سرباز بعثی هنوز رو صورتش بود ! جای قنداق کلاش توی بدنش خود نمایی میکرد !  ولی هیچ صدایی ازش در نمیومد افتاده بود پشت تویوتا و فقط به یه نقطه خیره شده بود   سرباز عراقی بالای سرش ایستاده بود و داشت سیگار میکشید  جواد چشم به نقطه ای دوخته بود و هر لحظه داشت از وطنش دور میشد و به سمت خاک عراق میرفت  ماشین به سرعت حرکت میکرد و جواد به انتهای جاده چشم دوخته بود شاید با خودش فکر میکرد که آخر این جاده به خونه زینب برسه شاید هم به بیمارستانی که قراره فاطمه توش به دنیا بیاد!

رضا که کنار جواد افتاده بود داشت ناله میکرد زخم هاش میسوخت –رضا بی سیم چی جواد بود پسر بچه 16 ساله اصفهانی-

جواد و ضا برای شناسایی منطقه رفته بودند که چند عراقی محاصرشون کرده بودند و هر دوشون اسیر شده بودند!

رضا همان طور که داشت ناله میکرد نگران جواد شده بود جواد تکون نمیخورد رضا خودش رو کشوند طرف جواد و با ناله صدا زد:

آقا جواد حالت خوبه

جواد حرف نمیزد چشم از جاده بر نمیداشت

-          آقا جواد تو رو خدا منو تنها نذاری بین اینها

رضا داشت اشکهاشو که با خون صورتش قاطی میشد رو پاک میکرد و بلند گریه میکرد که سرباز بعثی با لگد رضا رو پرت کرد اون ور شروع کرد به عربی دادزدن

سرعت ماشین زیادتر شده بود دیگه کامل وارد عراق شده بودند  جواد تکون نمیخورد  ناگهان صورت جواد خیس و باران شروع به باریدن کرد آب روی صورت جواد حرکت میکرد و خونهای صورتش را پاک میکرد آب خاکهایی که روی بدن جواد و رضا نشسته بود را گل میکرد و شدت میگرفت سرباز عراقی کلاهش را روی سرش گذاشت  ماشین حرکت میکرد و باران با شدت روی صورت جواد تازیانه میزد و هر لحظه از وطن دورتر میشدند به سمت سرنوشتی نامعلوم!

رضا گریه میکرد و جواد هم مثل مجسمه به نقطه ای کور خیره شد بود و ...

ادامه دارد

سومین روز از هفته دفاع مقدس

توجه    توجه
علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنا و مفهوم آن این است که حمله هوایی صورت خواهد گرفت خانه و محل کار خود را ترک کنید و به پناه گاه بروید...

کودک آرام در آغوش مادر آرمیده بود و مادر زیر لب برایش لالایی می خواند تا زودتر خوابش بگیرد
 مادر به چهره معصوم دخترش نگاه می کرد و لالایی می خواند...تازه چهارساله شده بود!
هنوز کودک خوابش نبرده بود که صدایی گوش خراش خلوت زیبای مادر و دختر را ویران کرد
...توجه...توجه...علامتی که هم اکنون...
کودک از خواب پرید صدای آژیر فضا را پر کرد از کوچه صدای همهمه می آمد مادر تا خواست حرکتی انجام شود صدای آژرید تبدیل به صدای شیهه هواپیمایی شد که در آسمان شهر جولان می داد صدای شیهه هر لحظه بیشتر می شد مادر دخترش را درآغوش می فشرد صدا آنقدر نزدیک شد که گویی هواپیما وارد اتاق شده است کودک گریه می کرد و صدای گریه اش با گلوله ای که از هواپیمای جنگی خارج شد مخلوط شد گلوله ای که به سمت کوچه آنها حرکت کرد و ترکشی که بین این همه جا سینه کوچک دختر را برای آرمیدن انتخاب کرد...
کودک ارام در آغوش مادر خفته بود و مادر با گریه آرامش برایش لالایی میخواند او بلند گریه نمی کرد چون بالاخره کودکش خوابیده بود!



                                        روز سوم جنگ!

2/7/1359

اشغال شهرهای مهران و سومار و نفت شهر، به دست ارتش متجاوز بعثی عراق.

حمله هوایی ارتش عراق به مناطق نفت خیز و تأسیسات جزیره خارک.


                                      نامگذاری روز سوم هفته دفاع مقدس:

روز شهادت و جانبازی

پاسخگویی دستگاههای دولتی و خصوصی به نحوه خدمات رسانی به ایثارگران




در صورتی که قسمت های قبل داستان را نخوانده اید می توانید قسمت اول و دوم داستان را بخوانید

                           خاک و باران

                                         ((قسمت سوم))

جواد داشت صحبت میکرد که زنگ خونه به صدا در اومد

جواد از حیاط داد زد کیه؟

-منم هادی

- وایسا هادی جون اومدم... زینب خانم بدو ماشین عروس اومد

زینب و مادرش همراه جواد مادرش سوار ماشین  هادی شدند و حرکت کردند هادی دوست جواد بود  که ماشینش رو برای عروسی در اختیار جواد گذاشته بود

تو ماشین نشستند و جواد گفت:

هادی جون خدا ماشینت رو حفظ کنه اگه نبود باید با تاکسی عروس خانم رو جا به جا میکردیم

هادی گفت:

قابل شما رو نداره داش جواد ... پیشکش!

-حالا خودتو لوس نکن ماشین از این بهتر نداشتی – ماشین هادی  یه پیکان کرم  51بود-

هادی گفت :

دارم آقا جواد به بنز سفید دور لاستیک سفید! دارم ولی بنزینش تموم شده بود این رو اوردم

-          خدا را شکر این بنزین داره و گرنه باید یه دربست میگرفتی و ما رو میبردی خونه

...............

جواد رنگش پریده بود اولین باری بود که نمیتونست جواب تیکه هایی رو که رفقاش بهش میندازن بده

_آقا جواد کت شلوار بهت میاد ها  بگو یه دست کت شلوار خاکی برات بدوزن تو جبهه تنت کنی

-          جواد جون چرا رنگت پریده  نکنه روح حاج علی اومده به خوابت!

-          جواد آقا نکنه زن گرفتی دیگه جبهه پیدات نشه!!!

-          نه بابا جواد اهل این حرفها نیست بایدبهش بگی فردا صبح پا نشه بیاد منطقه چند روزی شهر بمون

-          جواد جون تو که به ما میگفتی آدم اسیر عراقی ها بشه ولی زن نگیره ، پس چی شد؟

 

جواد که اصلا مخش کار نمیکرد گفت :

برادران بسیجی فعلا نوبت شماست ، بندازید که نوبت ما هم میشه

اون شب همه خوشحال بودند چون یکی از رزمنده ها  داشت سر و سامون پیدا میکرد اما جای خالی یک نفر خیلی محسوس بود...حاج علی فدایی ! پدر عروس و فرمانده داماد

بعد از مراسم جواد و زینب سوار ماشین شدند تا برن خونه داماد که در اصل در طبقه پایین خونه عروس بود!

سوار ماشین شدند جواد رو به هادی کرد و گفت :

هادی جون ان شاءالله همین فردا خبر شهادتت رو بیارن میتونی یه کاری برای ما بکنی

-          تو جون بخواه جواد جون

-          اگه لطف کنی یه جوری این مهمون ها رو  جا بذاری و  ما رو ببری بهشت زهرا ممنونت میشم

-          بهشت زهرا؟!

-          آره میخایم بریم سر قبر حاج علی

-          بابا دمت گرم ... آخر معرفتی رو چشمم یه جور قالشون میذارم که تا فردا صبح هم نتونن پیدامون کنند

-          نه نمیخام نگران بشن  فقط نیم ساعت بعد هم  برمیگردیم پیششون

-          چشم آق جواد سفت بشینید که رفتیم

هادی به سمت بهشت زهرا حرکت کرد و طوری از بین ماشین ها لایی کشید که هیچ  کدوم از ماشین ها که اکثرا مینی بوس و وانت بودند نتونستند بهش برسند

-          خب آقا جواد این هم بهشت زهرا

-          دستت برسه به ضریح آقا

-          جواد جون من نیم ساعت دیگه همین جا منتظرتون هستم

-          دمت گرم ... زود میاییم

جواد و زینب حرکت کردند به سمت مزار حاج علی  وقتی از بین قبرها میگذشتند  سکوت عجیبی بینشان حاکم بود  بغض گلوی زینب رو گرفته بود ولی نمیخواست گریه کنه شاید با خودش لج کرده بود

جواد آرام اشک از گوشه چشمهاش میومد ولی هیچ صدایی نمی داد  همان طور که حرکت میکردند زینب صدای صدای آب به گوشش رسید توری صورتش رو کنار زد  که ناگهان صورتش خیس شد  ... باز هم باران

با آمدن باران  سیل اشکهای زینب هم جاری شد اما باز هم حرکت میکرند و باز هم ... سکوت!

کم کم به مزار حاج علی نزدیک شدند  باران شدت گرفته بود و خاک بهشت زهرا را گل کرده بود لباس عروس زینب گلی شده بود!!!

بالای قبر که رسیدند هر دو ایستادند زینب دیگر اختیارش را از دست داد و خودش را روی مزار پدر انداخت جواد هم داشت رابطه پاک این پدر و دختر را تماشا میکرد!

صدای هق هق بلند زینب سکوت قبرستان را شکست شاید همه شهدا آن شب مهمان حاج علی بودند جواد گوشه ای نشست و زانو هایش را بقل کرد و شروع کرد ارام گریه کردن زینب با پدر نجوا میکرد /کجایی بابا ببینی دخترت عروس شده/ کجایی ببینی جانشینت داماد شده/ مگه خودت همیشه نمیگفتی من فقط یه آرزو تو دنیا دارم اونم اینه که تو رو تو لباس عروسی ببینم / من اومدم پس تو کجایی؟

جواد با  شنیدن حرفهای زینب  اشکش دو جندان شد شاید اون هم تو دلش با حاج علی داشت  درد و دل میکرد !

جواد اومد بالا سر زینب توری رو صورت زینب رو کنار زد و  با همان چشمهای خیس گفت:

بس کن زینب با این کارها روح  حاجی هم راضی نیست

زینب هنوز از چشمهاش اشک جاری بود گفت:

جواد بابام همیشه میگفت آرزو دارم تو رو تو لباس عروسی ببینم

جواد که سعی داشت زینب رو از اون حال خارج کنه گفت:

اینقدر گریه نکن دختر همه سرخ آب سفید آبهای صورتت قاطی شد!

-          جواد  راستش رو بگو بابام به تو امانتی نداده بدی به من!

-          الآن وقت این حرفها نیست بریم هادی منتظره

-          بذار چند دقیقه بشینیم دلم برای بابام تنگ شده

-          ولی مامانت خونه نگران میشه ... بریم بهتره  فردا دوباره میاییم

زینب از روی قبر بلند شد دیگه کاملا لباس عروس گلی شده بود

جواد خنیدید  و رو به قبر حاجی کرد و گفت :

حاج آقا امانتی شما رو صحیح و سالم با لباس خاکی تحویل گرفتم خودت کمک کن تا با همین لباس تا آخر عمر کنار هم باشیم!

زینب رو به جواد گفت:

کت شلوار دامادی شما چه رنگی بود؟

-          معلومه . مشکی

-          ولی الان دیگه مشگی نیست!

جوادتازه متوجه شده بود که خودش هم روی زمین نشسته بود و کت شلوارش حسابی گلی شده بود

-          حالا تو باز بگو بارون شاعرانه است بابا ما رزمنده ایم چی کار به شاعرها داریم! وقتی بارون میاد برای شاعرها شعر میاره برای ما پاچه گلی!

دیگه بارون داشت شدت پیدا میکرد   ازحاجی خداحافظی کردند و برگشتند تو ماشین   وقتی رسیدند دیدند چشمهای هادی هم خیسه شاید اون هم داشته با رفقای سفر کرده اش درد دل میکرده!

در ضمن این فایل صوتی هدیه هفته دفاع مقدس است خدایی خنده بازاره جون من گوش کنید البته بالای ۱۸ سال!
التماس دع و یا علی