دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

دومین روز از هفته دفاع مقدس

                                                                                                                                      
      
                                           دومین روز از هفته دفاع مقدس
                
                                              

                  

                       
بسم رب الشهدا
باز هم نشد!
هر چی می می خواهیم به وعده های خود عمل کنیم نمیشه!
متاسفانه در دو روز اول هفته دفاع مقدس به موقع به روز نشدیم ولی باز خدا را شکر شدیم!
داستان خاک و باران را با امروز دو قسمتش را در وبلاگ قرار دادم و ان شاءالله تا اخر هفته دفاع مقدس تمام خواهد شد!
چون من تجربه چندانی در زمینه داستان نوسی ندارم اگه مشکلی از لحاظ فنی داره اول ببخشید و دوم به من بگید تا تجربه کنم...البته بی زحمت!
فقط اگع یه مقدار طولانیه ببخشید دیگه ...امیدوارم خدا حال بهتون بده تا بتونید بخونید چون نظرتون برای من خیلی مهمه!
برای خواندن مطالب روز اول هفته دفاع مقدس و خواندن قسمت اول داستان خاک و باران اینجا را کلیک کنید و اون فایل صوتی که هدیه هفته دفاع است میتونید از این جا
گوش کنید هر کی گوش نکنه از دستش رفته !
و در آخر ببخشید که کمتر به وبلاگتون سر میزنم به جون اودم! وقت ندارم کلاسهام هم شروع شده الان هم هر چی وقت اضافه بیارم باید بشینم پای آپدیت کردن...تحمل کنید از خجالتتون در میام باز هم به جون اومدم!


چکمه هایش را پوشید و رو به روی آینه تمام قدش ایستاد! کلاه نظامی را روی سرش تکان داد و جایش را درست کرد! و باز لبخند شیطانی اش رو لبانش نقش بست ...
وارد محوطه شد با ورودش صدای فریادها بلند شد و مشت های گره کرده سربازان به او می گفت که ما حمایتت میکنیم بر روی هر مشت پرچم کشوری نقش بسته بود!!!
از پله ها بالا رفت و وارد جایگاه شد صدای تشویق سربازان هر لحظه بیشتر می شد و لبخند شیطانی او نیز شدت می گرفت  و برای سربازان دست تکان می داد ....
کلت کمری خود را در دست گرفت مسلحش کرد سکوت همه جا را فرا گرفته بود بالای سرش برد لحظه ای مکث کرد و بعد...شلیک!
شلیک آغاز...
صدای هلهله عربی سربازان به اوج خود رسیده بود و لبخند او نیز تبدیل به قهقه های دیوانگی شده بود و همه چیز با شلیک او شروع شد...

                                                                                                  

آغاز بی پدر شدن کودک ها و بیوه شدن زن ها بی کودک شدن پدر و مادرها...
همه چیز شروع شد آتشی که هشت سال می سوزاند اما این اتش ابراهیم پرور بود و برای خلیل ها گلستان بود  تا جایی که روز اخرش عزای جاماندگان بود
او شروع کرد و ...



روز دوم جنگ!                           

1/7/1359

اشغال سرپل ذهاب، به دست ارتش متجاوز عراق، که به نابودی شهر و شهادت 95 نفر از اهالی آن انجامید.

تشکیل جلسه شورای امنیت، به درخواست دبیرکل سازمان ملل متحد، با توجه به خطرهای گسترش جنگ تحمیلی در جهان، که به صدور بیانیه‌ای انجامید و از طرفین خواست تا اقدام نظامی را کنار بگذارند و حل اختلاف‌ها با روش‌های صلح آمیز صورت پذیرد.


 نامگذاری روز دوم هفته دفاع مقدس:
                                روز خلاقیت و سازندگی

ارائه گزارش به ملت در خصوص نقش ایثارگران در سازندگی کشور



                           خاک
و باران

                                         ((قسمت دوم))

زینب داشت آماده می شد که بره سمت مسجد برای نماز
تا درب خونه رو باز کرد چشمش خورد به پستچی که داشت زنگ خونشون رو می زد
- سلام... ببخشید خانم زینب فدایی می شناسید؟
- بله خودم هستم
- یه نامه دارید از جبهه است
زینب نامه رو گرفت و برگشت توی خونه نامه جواد بود
پاکت رو باز کرد و شروع کرد به خوندن نامه، وقتی تمام شد مادرش گفت:
زینب نامه آقا جواده؟
- بله
- چی نوشته؟
- هیچی نوشته الآن دو روزه رسیدم بعد از عملیات چند روز دیگه هم بر میگردم
- همین یه ذره؟
- نه مامان شما که جواد رو میشناسید دو صفحه نامه نوشته یه خطش مفیده!
- مگه چی نوشته؟
- نوشته، بعد از شهادت من هر شب جمعه بیا سر قبرم !
مامان زینب که خنده اش گرفته بود گفت:
جواد هم خوب بلده تو رو اذیت کنه ها!
- بذار برگرده نشونش میدم یه کار میکنم که دیگه فکر این حرفها هم به سرش نزنه
- حالا کی بر میگرده؟
- تقریبا دو هفته دیگه
دو هفته ، شاید این دو هفته برای زینب خیلی بیشتر از جواد طول می کشید
توی این دو هفته زینب فقط گوشش به رادیو بود تا اخبار جنگ رو از دست نده
بالاخره یه روز پیچ رادیو رو باز کرد و فهمید عملیات رزمندگان اسلام با پیروزی به پایان رسیده
دو هفته تمام شد و روز موعود فرا رسید زینب صبح زود بیدار شد و کوچه رو آب و جارو کرد و منتظر مسافرش شد مادرش هم داشت طبقه پایین خونه رو مرتب می کرد چون قرار بود زینب و جواد توی طبقه پایین خونه زندگی کنند
ساعت حدود 9 صبح بود انگار عقربه های ساعت حرکت نمی کردند
زمان به کندی سپری می شد و مسافر زینب هنوز نرسیده بود
اضطراب در چشمان زینب به راحتی دیده می شد
تا فکر می کرد شوخی های جواد به یادش می آمد- زینب خیلی بهت میاد همسر شهید بشی ها.... بعد شهادت من هر شب جمعه بیا سر قبرم...- با این افکار اضطراب زینب دو چندان می شد و قلبش دو چندان به تپش می افتاد
گوشه خانه نشسته بود و چشم به ساعت دوخته بود
مادر زینب که فهمیده بود دخترش چقدر نگران است به سمت زینب امد و گفت:
چی شده دختر؟ مگه کشتی هات غرق شدند ... بلند شو کار کن اینقدر هم فکر نکن!
- مامان پس چرا جواد نیومد؟
- دختر تازه ساعت 10 صبحه
- قرار بود همبن ساعت ها بیاد نکنه...

- پاشو ... فکر بد نکن ، خوب نیست آدم پشت سر مسافر نفوذ بد بزنه
زینب پاشد تا خودشو به یه چیزی سر گرم کنه ولی فایده نداشت
چادرش رو سر کرد و رفت سر کوچه همان طور که داشت نگاه میکرد قطره های آب از آسمان شروع به چکیدن کردند و کوچه بوی باران گرفت
نگرانی زینب دو چندان شد
خدایا ... نکنه آسمان داره گریه میکنه
چادر زینب خیس شده بود یاد روزی افتاد که با جواد رفته بودند بهشت زهرا
مادر زینب آمد سر کوچه ، نگرانی در چشمانش دیده می شد رو به زینب کرد و گفت:
بیا بریم خونه الآن سرما میخوری
مادر و دختر با هم رفتند خونه ساعت حدود 10:30 دقیقه بود
کم کم بغض داشت گلوی زینب را می گرفت که ناگهان صدای زنگ خانه بلند شد
زینب چادرش رو سر کرد و سراسیمه به سمت درب دوید

-          کیه؟

-          سلام علیکم منزل شهید وفایی؟

-          بله!

-          ببخشید لطف کنید تا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید معراج پیکر آقا جواد رو تحویل یگیرید!

زینب متوجه نشد چطوری در و باز کرد سرش داشت سوت میکشید همین طور حیرون مونده بود که درو باز کرد ودید ...

جواد تو کوچه ایستاده بود تا چشمش به زینب افتاد و صورت زینب رو دید متوجه شد شوخی درستی نکرده

-سلام... ببخشید ناراحتت کردم

زینب تازه بغض داشت تو گلوش جمع میشد

-          نه اصلا ناراحت نشدم کلی هم خوشحال شده بودم

-          به خدا فقط میخواستم باهات شوخی کنم از نگرانی در بیایی!!!

-          جواد اگه یه دفعه دیگه از این حرفها زدی...

-          حتما حوالم رو به مادرت میدی!

-          نه واگذرات میکنم به خدا

-          باز انصافت رو شکر با خدا میشه کنار اومد ولی با مادر تو...

-          کجا بودی تو نمیگی من نگران میشم

-          راستش وقتی اومدم اول داشتم میومدم اینجا ولی دیدم بی معرفتیه به مامان و بابام سر نزنم یه سر رفتم خونمون

-          ...

زینب به این کارهای جواد عادت کرده بود  و چاره ای نداشت جز این که تحمل کنه جواد هم خوب میدونست هر دفعه از این شوخی ها کنه باید چند ساعتی رو صرف مراسم رسمی منت کشی کنه هر دوشون هم به این کار راضی بودند!

اردیبهشت 1360

جواد سراسیمه و آشفته بود کلی کار ریخته بود دور و برش کنار حوض حیاط ایستاده بود و داشت صورتش رو میشست که مادرش از بالکن  داد زد :

جواد بجنب الآن مهمون ها میرسن تو که هنوز لباسهاتو عوض نکردی

جواد هم که خودش حسابی نگران بود داد زد:

ول کن مامان فوقش مراسم کنسل میشه... بهتر من!

زینب که میدونست جواد داره به در میگه  دیوار بشنوه گفت:

نترس ما از این شانس ها نداریم

-          این هم از بد شانسی ماست!

-          من که حریف اون زبون تو نمیشم

-          بنده خدا از مامانم بپرس بیست و پنج ساله منو بزرگ کرده هنوز حریف زبون کوچیکم نشده  شما که با زبون بزرگه در افتادی باید حساب کار دستت باشه

مادر زینب گفت:

آقا جواد تو رو خدا باید عروس رو ببریم آرایشگاه!

-          ول کن حاج خانم من همینطور راضیم!

-          پاشو پسر داره دیر میشه

-          حاج خانم دیگه دیر شده مراسم امشب رو کنسل کنیم من برم قول میدم دو هفته دیگه برگردم و عروسی رو برگزار کنیم

مادر جواد که میدونست باید چه جوری با جواد صحبت کنه لنگه دمپایی رو برداشت و پرت کرد طرف جواد و گفت:

پسر تو چرا روت کم نمیشه بدو  برو دیر شد

-          بابا شما سه تا یه پسر مظلوم گیر اوردید و هی دارید بهش زور میگید من به چه زبونی بگم من میخواهم درسم رو بخونم قصد ازدواج ندارم بذار بابام بیاد اون حریف شما میشه

جواد داشت صحبت میکرد که زنگ خونه به صدا در اومد...ادامه دارد....