هفته دفاع مقدس بر ملت شهید پرورمبارک باد!
بسم رب الحسین(ع)
باز هم سلام
امروز خدایی خیلی به موقع به روز (یا همون به شب) شدم چون باید زود بنویسم فردا صبح باید پاشم برم سر کار و زندگیم
مثل اینکه قضیه این کف گیر و ته دیگ ادامه داره!
حالا من هی شیطون رو لعنت میکنم باز بگید کف گیرم خورده ته دیگ پس این مطالب از کدوم دیگ در میاد؟!!!
یه گلایه هم از بعضی ها! که خودشون میدونند دارم ‚ اونم اینه که اگر میخواهید مطلبی را از دوکوهه یا از هر وبلاگ دیگری بر دارید در ضمن مطلب منبع و ماخذ را بنویسید اون هم دلیل داره دلیلش هم اینه که یک نویسنده بابت مطلبی که در هر مورد مینویسه باید جواب گو باشه و سوالی که در ذهن خواننده مطلب ایجاد می شود بهترین جواب را می تواند از نویسنده اش یا تولید کننده مطلب بگیرد!
و گرنه نوشتن مطلب یک وبلاگ در وبلاگ دیگر باعث بیشتر خوانده شدن ان مطلب می شود من یکی که از خدامه مطلبی رو که مینویسم در همه وبلاگها بره و خواننده های بیشتری بتوانند بخوانند ولی به شرطی که در بالا گفتم!
(حالا هر کی نفهمه فکر میکنه ما چی می نویسیم که اینقدر داریم ناز میکنیم!!!)
حرفهای بالا به عنوان یک نصیحت دوستانه (یا پدرانه چون ما که دیگه عمر خودمون رو کردیم) بود
امیدوارم کسی ناراحت نشده باشه (جون خودم ناراحت بشی ناراحت میشم!)
لبهای تشنه او و شربت صلواتی!
خورشید با تمام قوا می تابید و من در به در جرعه ای آب بودم!
محسن داشت نفسهای آخرش را می کشید به هر سو میدویدم تا جرعه ای آب برایش فراهم کنم نمیشد
فقط من و محسن مانده بودیم تمام بچه ها سیراب شده بودند و پرواز کرده بودند
لبهای محسن از شدت تشنگی ترک خورده بود خودم هم زخمی شده بودم ولی با تمام توان به دنبال جرعه ای آب بودم
می دانستم محسن تا لحظاتی دیگر میهمان ما نیست دوست داشتم آخرین آب عمرش را از دست من بگیرد
پریشان و سرگردان بودم و برای یافتن جرعه ای آب به سراغ پیکر بچه ها می رفتم و قمقمه هایشان را تکان می دادم تا شاید صدای اب بشنوم و برای محسن که ان طرف افتاده بود ببرم!
اما هیچ چیز دستگیرم نشد همه قمقه ها خالی بود
برگشتم و بالای سر محسن نشستم سرش را در دامن گرفتم لبانش از شدت خشکی و عطش باز و بسته میشد با اینکه می دانستم دیگر کار از کار گذشته است به او گفتم : طاقت بیار نیروهای کمکی در راهند آنها آب هم دارند کمی صبر کن!
محسن لبخندی زد و گفت: من تشنم نیست!
گفتم شاید برای این که من شرمنده نشوم میگوید برای همین باز بلند شدم و راه افتادم تا هر طور که شده مقداری آب برای محسن فراهم کنم همان طور که از کنار بدنهای بی جان عبور میکردم صدای خفیفی به گوشم رسید که گفت : برادر صبر کن
از شدت ضعیف بودن صدا گمان کردم صدا خیالیست و بی توجه راه افتادم
اما صدا بلند تر شد و گفت : اخوی صبر کن کارت دارم
به سرعت برگشتم دیدم یکی از بچه ها که پهلویش تیر خورده بود روی خاک خوابیده و مرا نگاه میکند
سریع بالای سرش رفتم و گفتم : اخوی صبر کن نیروهای کمکی در راهند اگه آب میخواهی آنها اب هم دارند
با صدایی که بسیار بی جان بود به من گفت : شما دنبال آب میگردی؟
گفتم بله صبر کنید الآن برای شما هم آب پیدا میکنم
لبخندی زد و دست به قمقه اش برد به من داد باورم نمی شد قمقه اش پر از آب بود تکانش دادم صدای آب به گوش می رسید
تا خواستم درب قمقه اش را باز کنم و سیرابش کنم گفت : شما مگه دنبال آب برای رفیقتون نبودید؟
با تعجب گفتم : شما از کجا می دونید؟
گفت : الآن چند دقیقه ای هست که دائم این طرف و آن طرف میروی و قمقه بچه ها رو میبینی من داشتم نگاهت می کردم بیا این آب را ببر برای رفیقت
گفتم شما خودت از رفیق من تشنه تری بیا اول خودت بخور بعد من برای رفیقم می برم
دستش را به زخمش گرفت و گفت : از بچگی به ما یاد دادند که اول کوچکتر اب میخوره!
دیدم حرفش درسته آخه محسن فقط 19 سال داشت و مشخص بود که کوچکتر است
گفتم : الآن نصف آب رو میدم محسن و نصف دیگر رو برایتان می آورم
همان طور که از شدت درد پایش را بر روی زمین میکشید گفت : زود باش برادر رفیقت خیلی تشنه است
بلند شدم و دوان دوان به سمت محسن حرکت کردم نگاهش کردم و گفتم : بیا آقا محسن این هم آب
محسن چشمانش را باز کرد لبخندی زد و گفت : من که گفتم تشنم نیست
به حرفش اعتنا نکردم همان طور که درب قمقه را باز میکردم بالای سرش نشستم سرش رو روی پاهایم گذاشتم
قمقه را تا نزدیک دهانش بردم که یک دفعه احساس کردم تمام بدنم یخ کرد چشمان محسن بسته شد و لبهای خشک و ترک خورده اش رابست و دیگر صدای نفس کشیدنش به گوش نرسید
باورم نمی شد محسن به شهادت رسیده بود قمقه آب توی دستم خشک شده بود هر چه صدایش زدم جواب نداد
محسن هم سیراب شد و پرواز کرد
یک مرتبه یاد صاحب قمقمه افتادم همان طور که چشمانم پر از آب بود به سمتش حرکت کردم بالای سرش رسیدم و گفتم بیا برادر خودت آب بخور رفیق ما تشنه رفت!
به زحمت چشمانش را باز کرد لبخندی به من زد و چشمانش را بست نشستم بالای سرش و گفتم : برادر بیا برات آب اوردم اما او هم جواب نداد ‚ آری او هم سیراب شده بود و بال گشود
حال من بودم و یک قمقه آب !
سهم آب هر کدام را روی صورتشان ریختم و اشکهای خودم را نیز با آب مخلوط کردم
آری شهدا را با شربت صلواتی پذیرایی کردند
قربان لبهای تشنه ات ای پسر فاطمه (س)....
((عکس تزئینی است!))
ای کسانی که مرا برای دفن به قبرستان می برید پارچه ای سیاه برویم بکشید که همه بدانند در طول عمر عزادار مولایم امام حسین بوده ام‚ چشمانم را باز بگذارید که همه بدانند در طول عمر چشم به راه بودم ‚ دستانم را باز بگذارید که همه بدانند از این دنیا نانی نبرده ام ((شهید بهروز پایمرد))
کلام شیدا!
((۲۴))
منتظر نظرات شما هستم
دوستانی که تقاضای لینک کردند به زودی زود ان شاءالله در خدمتم
التماس دعای فراوان
یا علی
هفته دفاع مقدس بر خانواده معظم شهدا مبارک باد!
هوالطیف
برای بار چهارم در هفته دفاع مقدس سلام
امروز رگ غیرتم به جوش اومده خواستم به اونایی که گفتند-کف گیرت خورده ته دیگ و بهتر کار کن بگم کف گیر ما هیچ وقت به ته دیگ نمیخوره (حال ما با خودمون اون روز اول یه شوخی کردیم و گفتیم کف گیرم خورده ته دیگ شما چرا جدی گرفتید؟)
یعنی اصلا کف گیر ما با ته دیگ مثل موش و گربه هستند یا بهتر بگم مثل دو قطب مثبت آهن ربا (یه تیریپ فیزیک اومدم) اصلا به سمت هم حرکت نمیکنن (اگه شما فهمیدید من چی گفتم به خودم هم بگید بفهمم)
خلاصه امروز کولاک کردم هم به موقع به روز شدم (البته ما که همیشه به شب میشیم یا به عبارتی به نصف شب میشیم!) هم که دریای مطالبم رو روانه کردم ببینم شما چی کار میکنید!
متاسفانه از جناب آلبرت(اسمش منو کشته) هم خبری نیست چون مثل اینکه ایشون هفته به هفته تشریف می آورند ولی خودمونیم خوب یه وبلاگ رو با خوننده هاش گذاشته سر کار!
این هم دریاچه مطالب روز چهارم دوکوهه:
بیایید برایشان بنویسیم!
بسم رب الشهدا و الصدیقین
هفته ای آغاز شد که نامش را دفاع مقدس نهادند
آغاز دوره ای که هشت سال طول کشید هشت سال شاید در واژه راحت بیان شود اما کمی فکر کنیم هشت سال!!!
هر سال این دوره برای خود سالیانی بود که فقط انها که آنجا بودند درکش کردند
هر سالش هر ماهش هر روزش هر ساعتش هر دقیقه اش و هر ثانیه اش بستر حوادثی بود تلخ وشیرین شاد و غمگین !
صدای مارش عملیات بلند بود پرچمهای رنگین در آسمان تکان می خورد اگر در خیابان قدم میزدی جوانانی را می دیدی که لباسهای خاکی پوشیده بودند و در شهر قدم میزند بر شانه هایشان پارچه های سیاه و سفیدی بود که نامش را چفیه گذاشته بودند زنان و دختران به مسجد می رفتند تا برای کمک به جبهه هر کاری که می توانستند انجام دهند هر گوشه ای از شهر را که نگاه میکردی بوی جبهه و حماسه می داد تا اینجا برای این گفتم که خیلی ساده میتوان جامعه دیروز و امروزمان را با هم مقایسه کرد چه روزهایی را از دست دادیم!
اتوبوس ها حرکت می کردند و رزمندگانی که از پنجره برای مردم دست تکان می دادند به سرعت دور می شند و در انتهای جاده نا پدید می شدند آنها می رفتند و چه با شوق حرکت می کردند گویا پرواز می کنند به ما می گفتند هر کس به جبهه برود ممکن است جانش را از دست بدهد اما چرا با چنین اشتیاقی به قتلگاه می رفتند؟
آنها می رفتند چون عاشق بودند . گفتم عشق و بگذارید بگویم ‚که عشق واژه ای بود که معنای حقیقی اش را آن روزها به وضوح می توانستی ببینی عشق در آن روزها مقدس بود همه به عشق احترام می گذاشتند چون واقعا عاشق بودند
اما...
هم اکنون عشق ملعبه دست کسانی است که هر روز به یک سو حرکتش می دهند هر روز به کسی نسبتش می دهند
عشق را بازیچه کرده اند و مطمئنم حتی برای یک بار هم که شده طعم زیبای عاشقی را نچشیده اند عشقی حقیقی!
عاشق واقعی کسانی بودند که درست وقتی مرگ را با چشمانشان می دیدند نه تنها نمی ترسیدند بلکه با آغوش باز به استقبالش میرفتند ‚ آری آنها آرزوی شهادت داشتند و مرگ برای آنها شیرین تر از عسل بود پس از چه بترسند؟!!!
آنها دفاع کردند مردانه ایستادند و به قول امروزی ها کم نیاوردند هر کس برای این دفاع خرجی کرد آنها سال های جوانیشان را خرج کردند تا به مقصود برسند
ای خدا به فریادمان برس چگونه ببینیم که خون آنها را پایمال می کنند؟
چگونه ببینیم که رنگ شهرمان عوض شده است؟
چگونه ببیینیم که در خیابان ها بوی همه چیز می آید غیر از شهدا؟
چگونه ببینیم کسانی که عمرشان را مدیون این شهدا هستند حرمت خونشان را می ریزند؟
آیا از سال فقط یک هفته سهم آنهاست؟
آیا روزهای دیگر سال نباید بوی آنها را بدهد؟
ولی باز هم خدا را شاکریم که هنوز یک هفته به نام آنهاست باید با تمام توان برایشان سنگ تمام بگذاریم شهدای غریب ما پرچم را بر دوش ما گذاشتند و رفتند پس بیاییم حد اقل این هفته را به یادشان باشیم نکند روزی برسد که دیگر هفته دفاع مقدسی وجود نداشته باشد پس با تمام توان به شهدا یا علی بگوییم!!!
کلام شیدا!
((23))
ای شهیدان عاشق و ای پاک باختگان لایق و ای یاران امام حسین (ع) ای مظلومان تاریخ ای حضور یافتگان در محضر خدا ای برادرانی که خود را شناخته اید ای کسانی که روح بزرگ شما نمی توانست در جسم کوچکتان جای گیرد و با پرواز از این کالبد خاکی اوج گرفت و به سوی ملکوت اعلی شتافت دیدار تازه کنید و مرا در جمع خود بپذیرید
از دست نوشته های سردار شهید (رضا عباس زاده)
منتظر نظرات سودمند شما هستم
هفته دفاع مقدس بر عاشقان شهادت مبارک باد!
بعونک یا لطیف
سومین روز هم با تاخیر (خودمونیم بی تاخیر فایده نداره)
با سلام خدمت همه مشتریان خوب دوکوهه!
اصلا دل و دماغ نوشتن برامون نمونده
آخه من نمیدونم چرا اینقدر بعضی ها دوست دارند حال منو بگیرن!
یکی نیست به اینا بگه بابا بچه که زدن نداره
منظورم به این آلبرته(دیگه نمیدونم در مورد اسمش چی بگم اگه شما می دونید کمکم کنید!)
آخرین بار که تشریف آوردند حسابی حال گیری رو به اوج رسوندند و خلاصه بنده رو شرمنده برجک زنی هاشون کردند!
مگه من چی گفتم؟ آخه شما قضاوت کنید من چی کار کنم تعداد نظرات وبلاگم به نظر جناب آلبرت کمه؟
وقتی در این مورد جوابی ندارم بدم آدم بی منطقی میشم؟!!!
من تنها کاری که میتونم بکنم اینه که کیفیت مطالب دوکوهه رو ببرم بالا تا خواننده ها نظراتشون رو بنویسند (با این که باز هم میگم تعداد نظرات برای شخص من مهم نیست)
به هر حال آلبرت (با اون اسم با کلاست) جون من چیکاره هستم که از اومدن شما به دوکوهه ناراحت بشم دوکوهه تا وقتی نامش دوکوهه است صاحبش شهدا هستند نه من!!!
باز هم منتظر حضور جناب آلبرت ( کمکم کنید!) در وبلاگ دوکوهه هستم
قدمش روی تخم چشمهای ما! (این تیریپ آخر رو برای اینکه جذبش کنم گفتم کار فرهنگی رو حال کنید!)
من و کجا و با شهیدان زندگی من کجا و قصه رزمندگی؟
من کجا و دیدن وجه خدا من کجا و جمع اعلام الهدی
من که از معراج دل برگشته ام بیت شهر نفس خود سرگشته ام
از سفر نه من ز معراج آمدم از زمین با مهر اخراج آمدم
آمدم با از سفر برگشتگان گرچه افتادم میان کشتگان
با همه بیچارگی احسان شدم من سفیر بهترین یاران شدم
من که احساس نیازی می کنم با شهیدان عشقبازی میکنم
آرزوی یک ترخص میکنم کی شهیدان را تفحص میکنم
کلام شیدا!
((22))
«..... شهادت هدیه ای است الهی برای کسانی که لایق آن باشند، این راهی است که باید طی گردد، سفری است که باید به پایان برسد پس چرا و به کدامین دلیل پایانمان مانند علی(ع) نباشد، همانند حسین شهید نباشد. آری چرا زندگی ننگین و زودگذر را ترجیح دهیم بر مرگ سرخ. پل شهادت یک انتخاب است نه یک اتفاق.»
((شهید محمد ناظمی ))
به نقل از روزنامه کیهان
از همه دوستانی که نظر دادند و می دهند متشکرم
اگه راه حلی دارید که وبلاگ زود بیاد بالا مشتاقانه منتظرم(قابل توجه معترضین)
اونهایی که لینک دادند بفرمایند تا جبران کنیم
اونهایی که لینک ندادند ولی لینک میخواهند هم بفرمایند (اگه روشون میشه بگن!!!)
اونهایی که گفتند ان شاءلله به زودی در لیست همسنگران دوکوهه قرار میگیرند
اوه اوه اوه ساعت ۲ نصف شب شد برم بخوابم نماز صبحم قضا نشه
تا فردا التماس دعا و یا علی