دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

دوکوهه السلام ای خانه عشق

ما فقط با آنهایی کار داریم که رهرو عشقند شهید مجید پازوکی

مسافری از عشق!

بسم رب النور!
سلام
نمیدونم چرا ما یه ذره شانس نداریم؟!
درست ده روز دهه فجر و عید غدیر اومد و رفت و وبلاگ دوکوهه تکون نخورد؟
چرا؟!!!
بخشید این سوال رو من باید جواب بدم
نمیخواهم ماست مالی کنم! ولی باور کنید هم کامپیوترم مشگل داشت و هم مغزم!
که البته دومی مشگلش خیلی بیشتر بوده و هست
به هر حال فکر کنم شما هم مطمئن شدید که کم سعادتی شاخ و دمب نداره
دیروز 22 بهمن بود این روز بزرگ رو به همتون تبریک میگم
روز قبلش هم عید غدیر بود
هر چند بسیار دیر ولی عید غدیر رو هم به عاشقان امیرالمومنین و تمام عاشقان ولایت تبریک مگیم



الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین به ولایت علی بن ابی طالب امیرالمومنین

----------------------------
در ضمن یه توضیح هم باید عرض کنم
یه عده از دوستان بنده رو متهم به بی سواتی کردندو گفتند چرا اینقدر غلت! املایی داری؟
باید عرض کنم که بنده چون اغلب به زبان محاوره ای می نویسم بعضی اوقات جمله ها رو اون طور که تلفظ میشوند مینویسم
مثل کلمه ((تارف)) که در متن قبل نوشتم به جون خودم میدونم که اصلش ((تعارفه)) ولی این طوری بیشتر حال میده ...نه؟!!!
یا کلماتی مثل میخام که می خواهم نوشته میشه ولی این طوری همذات پنداریش بیشتره!!!
حالا شما هم گیر ندید دیگه!!!!
-------------------------------------
آخرین مطلب هم که چون خیلی طولانی شد (شماها که هیچ کدومشو نمی خونید !!!) در مورد آمدن به وبلاگ دوستانه
راستش شرمنده همه کسانی هستم که با اینکه من چند وقته به وبلاگشون سر نزدم میان و به ما سر میزنند
ان شاالله سعی میکنم بیام و جبران کنم (دعا کنید وقتم باز بشه اگه نخواستید دعا کنید بختم باز بشه!!!)

--------------------------------------------------------ژ
این مطلب هم باز درد دله (جدیدا زدم تو کار درد دل آخه الآن تیریپه!!!)
امیدوارم فقط به درد خودم نخوره!!!
-------------------------------------------

مسافری از عشق!

بسم رب الشهدا
دلم گرفته است
از همه چیز بیزارم
در این شهر حتی چاه هم برای درد دل وجود ندارد
دوست دارم کنار نخلی بنشینم و زار زار گریه کنم
اما اینجا نخل پیدا نمیشود
دوست دارم از همه چیز دور شوم و از همه کس دل ببرم
دوست دارم جایی باشم که تا فرسنگ ها اطرافم هیچ موجود زنده ای نباشد
هر چه دوست دارم فریاد بزنم
فریاد از ته دلبلنددنباله داراز اعماق هنجره ام
اما در شهر ما حتی نمیشود بلند گریه کرد
اینجا فاصله جسمی انسانها از دو متر بیشتر نیست!!!
دوست دارم گریه کنم
چشمانم را آب پر کرده است!
وقتی بغض میکنم چهره ام خنده دار میشود
مخصوصا موقعی که میخواهد بغضم بترکد چانه ام میلرزد وای که چقدر خنده دار است
از همه خنده دار تر چروک های صورتم موقع گریه است
این همه موضوع برای خندیدن هست ولی من باز هم گریانم
اینجا هیچ واژه ای به اندازه گریه خنده دار نیست!
اینجا هیچ واژه ای به اندازه خنده گریه دار نیست!
اینجا شهر من است
زادگاه هزاران نفر مثل من!
اینجا روزهای هفته هفت روز است از شنبه آغاز می شود
وای که از ترمزهای پشت ترافیک صبح های شنبه متنفرم
روزها میگذرد هفته ادامه دارد
چیزی مثل برق از کنارت می گذرد بادش به تو میخورد خودت را کنار می کشی
خوب که نگاه میکنی میبینی ماشینی در خیابان با سرعت حرکت میکند و کوچک می شود
وقتی رد می شود تازه صدای نوارش به گوشت می رسد
آری جدید ترین کاست جدید ترین خواننده سال 82 نه راستی سال آنها میلادی است
2oo3
روزهای هفته باز هم میگذرد و همچنان دلتنگم
صدای بوق ممتد از داخل اتاق به گوشم می رسد ابتدا فکر کردم ترافیک شده است
سرم را از پنجره بیرون بردم و نگاه کردم
خیابان شلوغ نبود ترافیکی هم در کار نیست
اما آنطرف تر را که نگاه می کنی چندین ماشین مدل بالا را میبینی که صف کشیدند
صفشان را که میبینم ابتدا فکر میکنم کوپن روغن اعلام شده
ولی چرا با ماشین در صفند؟
وقتی دقت میکنم میبینم در کنار خیابان زنی ایستاده است که همه ماشین ها برایش بوق میزنند
شنیدم به این زنان میگویند : زنان خیابانی
سرم درد میگیرد پنجره را محکم میبندم
اینجا شهر من است
روزهای هفته در حال اتمام است
شبهای شهر من پر از چراغ است در حال عبور از ?وچه هستم
چراغهای رنگارنگ بسیار تند تکان میخورند
از پنجره ی?ی از خانه هاست
سایه هایشان معلوم است
صدای موسیقی تند می آید
به تندی عبور میکنم
نام کوچه را نگاه میکنم ولی ای کاش نگاه نمیکردم از نام شهیدی که ?وچه به نام اوست شرم میکنم!
پنج شنبه میرسد
آرامش!
مینی بوس به سمت بهشت زهرا می رود
نوبت شارژ باطری دلمان است
نسیم خنک به صورت میخورد
صدای نواری می آید که از بچگی انیسم بود
من اخر طاقت ماندن ندارم
پرچمهای رنگین روی مزار شهدا تکان می خورد
عکسهای تابلوهایشان را میبینم
انگار همه آنها را میشناسم



نوار حرکت میکند و جلو می رود
چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
اینجا شهر جاماندگان است
هزاران جا مانده مثل من
خیلی زود می گذرد
باید برگشت
ولی فقط با یک امید
فردا جمعه است
مسافری در راه است
مسافری از عشق!





کلام شیدا!
((۳۷))

مادرم هیچگاه آن لحظه ای که در اتاق نشسته بودیم و گفتم می خواهم بروم مأموریت، گفتی برو به امید خدا، و با این کلمه ات پای ورقه سرخ شهادتم را امضاء کردی یادم نمی رود و متشکرم از تو که این آخرین امضا را دادی.
پاسدار شهید، عباس کردآبادی

*************************
دوستانی که لینکشون توی وبلاگ دوکوهه نیست خواهشا و عاجزانه! خواستارم به من بگویند (اگه قبلا گفتند یه بار دیگه بگن چون من فراموشی!!! دارم)) تا باهاشون تبادل لینک کنیم
منتظر نظرات شما هستم
التماس دعا و یا علی

ایست... اینجا آخر خط است!

بسم رب الشهدا

سلامی از اعماق وجود !

خب خدا را شکر که وبلاگ ما هم بعد از بیشتر از یک ماه درست شد و باز هم سعات نوشتن در دوکوهه نصیب من شد!
بی تارف!
دلم برای نوشتن در دوکوهه آنقدر تنگ شده بود که کم کم داشتم یه دوکوهه تو پرشین بلاگ درست مکیردم
اما این دوکوهه برای من چیز دیگری است
دوکوهه در اوج حالگیری درست شد
چون متاسفانه خبر از دست دادن دوست بزرگوار دکتر رضا جوشن مسئول سایت رسانیک قلب همه را به درد آورد
متاسفانه یکی از پاک ترین جوانان روزگار دنیای فانی ما را ترک کرد و به دیدار معشوقش شتافت!

مطلب زیر را نمیدونم چرا نوشتم!
از روی دلتنگی یا شاید هم وظیفه!
ولی چون بعد از بیشتر از یک ماه دوکوهه را به روز نکردم و حال که وبلاگ درست شد در ایام های عزا هستیم (ایام شهادت امام باقر-ایام عزیز مسلمیه-و مرگ دکتر جوشن) این مطالب را اول برای دلم و بعد برای هر کس که بخواند! نوشتم
ان شا’الله به زودی آپدیت میشویم
!!!
التماس دعا


چقدر برای مرگ آماده ایم؟

بسم رب الشهدا!
ساعت حدود 11 بود منتظر مهدی بودم تا بیاد و بریم نماز جمعه!
دیگه کم کم داشت دیر میشد مهدی از راه رسید ،نمیدونم سلام کرد یا نه!اولین حرفی که ازش شنیدم این بود: حسین مهدوی مرد!
اصلا حرفش رو درک نکردم فقط فهمیدم یه خبر بد بهم دادن!!!
با تعجب پرسیدم؟
چی؟... حسین مهدوی!
- آره دیروز با موتور تصادف کرد اینم اعلامیه ش!
اعلامیه رو دیدم عکس حسین بود مثل همیشه یه لبخند کوچیک به لبش بود!
باورم نمیشد...
..........
چند روزی بود که سال حسین تموم شده بود!
دیگه کمتر به یادش بودیم!!!
مگه اینکه تو آلبوم عکسش رو میدیدیم!
خونه نشسته بودم تلفن زنگ زد !
گوشی رو برداشتم یه صدای بغض آلود از اون طرف گفت:
سلام رضا... پاشو بیا مسجد
- چی شده؟
-جنازه امیر محمد رو آوردند مسجد
یعنی چی؟
امیر محمد امانی رو میگم...تو زلزله مرده!
تازه یادم افتاد امیر محمد تو بم دانشجو بود
باورم نمیشد
یعنی امیر محمد هم رفته....
................
چند روزی بودکه چهلم امیر محمد تموم شده بود
تو ترافیک کلافه شده بود!
یه ربع باید صبر مکیردم تا یه متر برم جلو
حوصلم سر رفته بود
دائم نوار ماشین رو عوض میکردم
همش تکراری بود.... درست مثل زندگی!
یه دفعه صدای موبایل در اومد
خوشحال شدم انگار یه سرگرمی تو این ترافیک مهیا شد!
با عجله گوشی رو برداشتم
-بفرمایید
سلام رضا
(محسن بود صداش می لرزید!)
-سلام چطوری؟
-دکتر جوشن مرد!
چی میگی؟
-رضا جوشن رو میگم مسئول رسانیک امروز تصادف کرده و....
باز هم خبر مرگ!
به همین راحتی ...خبر مرگ یه عزیز!
نمی دونم خوشحال باشم یاناراحت؟...گریه کنم یا بخندم؟.... اصلا مگه مرگ چیز بدیه؟!!!
مرگ یعنی پایان یا آغاز؟
روزهای اول به یادشان هستیم و شاید هم اگه دل نازک باشیم چند قطره اشک برایشان بریزیم!بعد چند روز هر چند وقت یه بار به یادش می افتیم و اگه معرفت داشته باشیم یه فاتحه      هدیه اش میکنیم!
اما چندین روز دیگر...
سهم او از دنیای ما یک سنگ است و مشتی خاک!
تو خیابون که راه میری با دقت اگه دیوار یا پشت شیشه مغازه ها رو نیگا کنی حتما چند تا اعلامیه میبینی
ولی ما دلمون خوشه اینها همه پیر مرد پیر زنن که مردن!
جوون که نمی میره!
یا به نظر خودمون عمرن اگه زودتر از 120 سال بمیریم!
اصلا من و مرگ؟...
اما با مرگ حسینها و محمدها و رضاها چگون کنار بیاییم!
اینها هیچ کدام پیر نبودن که خبر مرگشان به ما رسید
اگه بعدی ما نباشیم باز هم از این خبرها خواهیم شنید!
نوبت ما هم خواهد رسید
باید خودمان را آماده سفر کنیم
مگر کسی از یک دقیقه آینده اش خبر دارد
مگر دکتر جوشن میدانست که چند روز آینده بدنش رز زیر خروارها خاک مدفون خواهد شد؟
این قرعه به نام ما هم در خواهد آمد
شاید تا پایان خواندن این مطلب هم فرصت نداشته باشیم
این تکه یه فیلم خیلی معنا داره

((آدمی.. فقط و فقط با یه عطسه روده میترکونه و افقی میشه!))

پس در این دنیا به چه دل خوش کرده ایم!
به چه دل خوش کنیم!
آیا میتوانیم در عرض لحظه ای از همه چیز دل بکنیم؟
من که اگه 24 ساعت بهم فرصت بدن باز نمیتونم خودم رو آماده کنم!
چه برسه به جناب عزرائیل که یه دقیقه هم به کسی فرصت نداده!
آیا به این راحتی که دل میبندیم میتوانیم دل بکنیم!
آنقدر دل بستگی هامان زیاد شده است که فکر مرگ هم آزار دهنده هست
اگر بگویند یک ساعت بیشتر فرصت نداری ... چکار میکنیم؟
نماز میخوانیم؟.... قرآن میخوانیم؟.... حلالیت میطلبیم؟.... قرض هایمان را پرداخت میکنیم؟.... دست پدر و مادر میبوسیم؟.... با همسر و فرزند وداع میکنیم؟.... یا شاید هم وبلاگمان را آپدیت میکنیم؟!!!!
باید رفت، روزی همه چیز به پایان خواهد رسید
دنیای امثال من که زندگیشان فقط جمع کردن گناه بوده است با وحشت به پایان خواهد رسید
اما کسانی که زندگیشان برای خدا سپری شده است نه تنها از مرگ باکی ندارند بلکه آرزویش را دارند!
درست مثل رضا جوشن ها!
ما جزو کدام دسته هستیم؟

خدایا!
تو خودت گفتی که دنیا سرای فانی است
و باید رخت بر بست!
دلهای ما به همه چیز بسته است جز تو!
تویی که بهترین بهترین هایی!
دوست داشتنی ترین دوست داشتنی هایی!
ما برای همه چیز وقت داریم غیر از تو!
به همه چیز دلداده ایم غیر از تو دلدادنی!
خوب می دانیم که اگر همه چیز را برای تو دوست داشته باشیم انگاه مرگ برای ما رهایی از خاک و وصال به افلاک است و مرگمان احلی من عسل است
خدایا!
ما را از همه چیز به سمت خودت رهایی ده

رب هب لی کمال الانقطاع الیک!
......
ما که میدانیم مرگ دیر و زود نصیبمان میشود
حال وجدانمان را قاضی کنیم ...

چقدر برای مرگ آماده ایم؟


در ضمن مراسم هفت مرحوم رضا جوشن در تهران برگزار می گردد دوستانی که می توانند در این مراسم شرکت کنند می توانند برای اطلاع از زمان و مکان مراسم به وبلاگ آبدارخانه مراجعه کنند!
و در پایان یکی از دوستان برای شادی روح آقا رضا جوشن تصمیم گرفته اند به کمک شما یک دور کامل ختم قرآن بگیرند هر کس میتواند خواندن یک جز قرآن را تقبل کند به وبلاگ به سوی ظهور تشریف ببرد و با این کار هم روح آن مرحوم را شادکند هم ثواب این کار معنوی را ببرد
التماس دعا
حاج کاظم!

خاک و باران ((قسمت سوم))

بسم رب المهدی
سلام خدمت دوستان

قبل از هر چیز فاجعه زلزله در بم که منجر به کشته شدن عده بسیاری از
هموطنان مسلمان مان شده است را تسلیت میگویم
از خداوند بزرگ رحمت برای گذشتگان و صبر برای بازماندگان این فاجعه را مسئلت میکنیم




ببخشید اگه دیر شد آپدیت کردن وبلاگ
امروز قسمت سوم داستان رو هم توی وبلاگ قرار دادم
نمیدونم اصلا این کار مفیده یا نه
این که این داستان رو توی وبلاگ بذارم یا همون تو دفترم باشه بهتره!
ولی با توکل به خدا تا الآن که واکنش منفی ندیدم
ولی منتظر راهنمایی های سود مند شما هستم
در ضمن قسمت اول و دوم هم موجود است
التماس دعا و یا علی


تقدیم به مسافر تنها!

امروز جمعه است

همه جا تعطیل است

هر کسی به نحوی روز تعطیلش را سپری میکند

اما کسی آن دورها....

منتظر است

منتظر یک مسافر

و ((مسافر خسته ما))

چشم انتظار است

آیا عاشقانش یه یادش هستند؟!!!

یکی از دوستان می گفت:

ای کاش فقط جمعه هایمان بوی گل نرگس بدهد

ای مسافر بهاری ما

هنوز منتظریم

برگرد!



خاک و باران
((قسمت سوم))
*********************


زینب داشت آماده می شد که بره سمت مسجد برای نماز
تا درب خونه رو باز کرد چشمش خورد به پستچی که داشت زنگ خونشون رو می زد
- سلام... ببخشید خانم زینب فدایی می شناسید؟
- بله خودم هستم
- یه نامه دارید از جبهه است
زینب نامه رو گرفت و برگشت توی خونه نامه جواد بود
پاکت رو باز کرد و شروع کرد به خوندن نامه، وقتی تمام شد مادرش گفت:
زینب نامه آقا جواده؟
- بله
- چی نوشته؟
- هیچی نوشته الآن دو روزه رسیدم بعد از عملیات چند روز دیگه هم بر میگردم
- همین یه ذره؟
- نه مامان شما که جواد رو میشناسید دو صفحه نامه نوشته یه خطش مفیده!
- مگه چی نوشته؟
- نوشته، بعد از شهادت من هر شب جمعه بیا سر قبرم !
مامان زینب که خنده اش گرفته بود گفت:
جواد هم خوب بلده تو رو اذیت کنه ها!
- بذار برگرده نشونش میدم یه کار میکنم که دیگه فکر این حرفها هم به سرش نزنه
- حالا کی بر میگرده؟
- تقریبا دو هفته دیگه
دو هفته ، شاید این دو هفته برای زینب خیلی بیشتر از جواد طول می کشید
توی این دو هفته زینب فقط گوشش به رادیو بود تا اخبار جنگ رو از دست نده
بالاخره یه روز پیچ رادیو رو باز کرد و فهمید عملیات رزمندگان اسلام با پیروزی به پایان رسیده
دو هفته تمام شد و روز موعود فرا رسید زینب صبح زود بیدار شد و کوچه رو آب و جارو کرد و منتظر مسافرش شد مادرش هم داشت طبقه پایین خونه رو مرتب می کرد چون قرار بود زینب و جواد توی طبقه پایین خونه زندگی کنند
ساعت حدود 9 صبح بود انگار عقربه های ساعت حرکت نمی کردند
زمان به کندی سپری می شد و مسافر زینب هنوز نرسیده بود
اضطراب در چشمان زینب به راحتی دیده می شد
تا فکر می کرد شوخی های جواد به یادش می آمد- زینب خیلی بهت میاد همسر شهید بشی ها.... بعد شهادت من هر شب جمعه بیا سر قبرم...- با این افکار اضطراب زینب دو چندان می شد و قلبش دو چندان به تپش می افتاد
گوشه خانه نشسته بود و چشم به ساعت دوخته بود
مادر زینب که فهمیده بود دخترش چقدر نگران است به سمت زینب امد و گفت:
چی شده دختر؟ مگه کشتی هات غرق شدند ... بلند شو کار کن اینقدر هم فکر نکن!
- مامان پس چرا جواد نیومد؟
- دختر تازه ساعت 10 صبحه
- همیشه ،همین ساعتها میومد... نکنه...
- پاشو ... فکر بد نکن ، خوب نیست آدم پشت سر مسافر نفوذ بد بزنه
زینب پاشد تا خودشو به یه چیزی سر گرم کنه ولی فایده نداشت
چادرش رو سر کرد و رفت سر کوچه همان طور که داشت نگاه میکرد قطره های آب از آسمان شروع به چکیدن کردند و کوچه بوی باران گرفت
نگرانی زینب دو چندان شد
خدایا ... نکنه آسمان داره گریه میکنه
چادر زینب خیس شده بود یاد روزی افتاد که با جواد رفته بودند بهشت زهرا
مادر زینب آمد سر کوچه ، نگرانی در چشمانش دیده می شد رو به زینب کرد و گفت:
بیا بریم خونه الآن سرما میخوری
مادر و دختر با هم رفتند خونه ساعت حدود 10:30 دقیقه بود
کم کم بغض داشت گلوی زینب را می گرفت که ناگهان صدای زنگ خانه بلند شد
((ادامه دارد))...


کلام شیدا!
((۳۶))
 
ای وجدانهای نیم خفته چشم بیداری بگشایید ، و ای بیدارا گوش فرا دهید ، مائیم که بار تاریخ را بر دوش گرفته ایم، تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم ، خون سرخ فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت ، بر آسمان تقدیر نشسته است

یا فالق الاصباح ، ما را در راهی که اینچنین عاشقانه در پیش گرفته ایم یاری فرما

((شهید سید مرتضی آوینی))
 


منتظر نظرات شما هستم
التماس دعا و یا علی