بسم رب النور
!
الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین به ولایت علی بن ابی طالب امیرالمومنین
--------------------------------------------------------
ژمسافری از عشق
!بسم رب الشهدا
کلام شیدا!
((۳۷))
مادرم هیچگاه آن لحظه ای که در اتاق نشسته بودیم و گفتم می خواهم بروم مأموریت، گفتی برو به امید خدا، و با این کلمه ات پای ورقه سرخ شهادتم را امضاء کردی یادم نمی رود و متشکرم از تو که این آخرین امضا را دادی.
پاسدار شهید، عباس کردآبادی
*************************
دوستانی که لینکشون توی وبلاگ دوکوهه نیست خواهشا و عاجزانه! خواستارم به من بگویند (اگه قبلا گفتند یه بار دیگه بگن چون من فراموشی!!! دارم)) تا باهاشون تبادل لینک کنیم
منتظر نظرات شما هستم
التماس دعا و یا علی
بسم رب الشهدا
سلامی از اعماق وجود !
خب خدا را شکر که وبلاگ ما هم بعد از بیشتر از یک ماه درست شد و باز هم سعات نوشتن در دوکوهه نصیب من شد!
بی تارف!
دلم برای نوشتن در دوکوهه آنقدر تنگ شده بود که کم کم داشتم یه دوکوهه تو پرشین بلاگ درست مکیردم
اما این دوکوهه برای من چیز دیگری است
دوکوهه در اوج حالگیری درست شد
چون متاسفانه خبر از دست دادن دوست بزرگوار دکتر رضا جوشن مسئول سایت رسانیک قلب همه را به درد آورد
متاسفانه یکی از پاک ترین جوانان روزگار دنیای فانی ما را ترک کرد و به دیدار معشوقش شتافت!
مطلب زیر را نمیدونم چرا نوشتم!
از روی دلتنگی یا شاید هم وظیفه!
ولی چون بعد از بیشتر از یک ماه دوکوهه را به روز نکردم و حال که وبلاگ درست شد در ایام های عزا هستیم (ایام شهادت امام باقر-ایام عزیز مسلمیه-و مرگ دکتر جوشن) این مطالب را اول برای دلم و بعد برای هر کس که بخواند! نوشتم
ان شا’الله به زودی آپدیت میشویم
چقدر برای مرگ آماده ایم؟
بسم رب الشهدا!
ساعت حدود 11 بود منتظر مهدی بودم تا بیاد و بریم نماز جمعه!
دیگه کم کم داشت دیر میشد مهدی از راه رسید ،نمیدونم سلام کرد یا نه!اولین حرفی که ازش شنیدم این بود: حسین مهدوی مرد!
اصلا حرفش رو درک نکردم فقط فهمیدم یه خبر بد بهم دادن!!!
با تعجب پرسیدم؟
چی؟... حسین مهدوی!
- آره دیروز با موتور تصادف کرد اینم اعلامیه ش!
اعلامیه رو دیدم عکس حسین بود مثل همیشه یه لبخند کوچیک به لبش بود!
باورم نمیشد...
..........
چند روزی بود که سال حسین تموم شده بود!
دیگه کمتر به یادش بودیم!!!
مگه اینکه تو آلبوم عکسش رو میدیدیم!
خونه نشسته بودم تلفن زنگ زد !
گوشی رو برداشتم یه صدای بغض آلود از اون طرف گفت:
سلام رضا... پاشو بیا مسجد
- چی شده؟
-جنازه امیر محمد رو آوردند مسجد
یعنی چی؟
امیر محمد امانی رو میگم...تو زلزله مرده!
تازه یادم افتاد امیر محمد تو بم دانشجو بود
باورم نمیشد
یعنی امیر محمد هم رفته....
................
چند روزی بودکه چهلم امیر محمد تموم شده بود
تو ترافیک کلافه شده بود!
یه ربع باید صبر مکیردم تا یه متر برم جلو
حوصلم سر رفته بود
دائم نوار ماشین رو عوض میکردم
همش تکراری بود.... درست مثل زندگی!
یه دفعه صدای موبایل در اومد
خوشحال شدم انگار یه سرگرمی تو این ترافیک مهیا شد!
با عجله گوشی رو برداشتم
-بفرمایید
سلام رضا
(محسن بود صداش می لرزید!)
-سلام چطوری؟
-دکتر جوشن مرد!
چی میگی؟
-رضا جوشن رو میگم مسئول رسانیک امروز تصادف کرده و....
باز هم خبر مرگ!
به همین راحتی ...خبر مرگ یه عزیز!
نمی دونم خوشحال باشم یاناراحت؟...گریه کنم یا بخندم؟.... اصلا مگه مرگ چیز بدیه؟!!!
مرگ یعنی پایان یا آغاز؟
روزهای اول به یادشان هستیم و شاید هم اگه دل نازک باشیم چند قطره اشک برایشان بریزیم!بعد چند روز هر چند وقت یه بار به یادش می افتیم و اگه معرفت داشته باشیم یه فاتحه هدیه اش میکنیم!
اما چندین روز دیگر...
سهم او از دنیای ما یک سنگ است و مشتی خاک!
تو خیابون که راه میری با دقت اگه دیوار یا پشت شیشه مغازه ها رو نیگا کنی حتما چند تا اعلامیه میبینی
ولی ما دلمون خوشه اینها همه پیر مرد پیر زنن که مردن!
جوون که نمی میره!
یا به نظر خودمون عمرن اگه زودتر از 120 سال بمیریم!
اصلا من و مرگ؟...
اما با مرگ حسینها و محمدها و رضاها چگون کنار بیاییم!
اینها هیچ کدام پیر نبودن که خبر مرگشان به ما رسید
اگه بعدی ما نباشیم باز هم از این خبرها خواهیم شنید!
نوبت ما هم خواهد رسید
باید خودمان را آماده سفر کنیم
مگر کسی از یک دقیقه آینده اش خبر دارد
مگر دکتر جوشن میدانست که چند روز آینده بدنش رز زیر خروارها خاک مدفون خواهد شد؟
این قرعه به نام ما هم در خواهد آمد
شاید تا پایان خواندن این مطلب هم فرصت نداشته باشیم
این تکه یه فیلم خیلی معنا داره
((آدمی.. فقط و فقط با یه عطسه روده میترکونه و افقی میشه!))
پس در این دنیا به چه دل خوش کرده ایم!
به چه دل خوش کنیم!
آیا میتوانیم در عرض لحظه ای از همه چیز دل بکنیم؟
من که اگه 24 ساعت بهم فرصت بدن باز نمیتونم خودم رو آماده کنم!
چه برسه به جناب عزرائیل که یه دقیقه هم به کسی فرصت نداده!
آیا به این راحتی که دل میبندیم میتوانیم دل بکنیم!
آنقدر دل بستگی هامان زیاد شده است که فکر مرگ هم آزار دهنده هست
اگر بگویند یک ساعت بیشتر فرصت نداری ... چکار میکنیم؟
نماز میخوانیم؟.... قرآن میخوانیم؟.... حلالیت میطلبیم؟.... قرض هایمان را پرداخت میکنیم؟.... دست پدر و مادر میبوسیم؟.... با همسر و فرزند وداع میکنیم؟.... یا شاید هم وبلاگمان را آپدیت میکنیم؟!!!!
باید رفت، روزی همه چیز به پایان خواهد رسید
دنیای امثال من که زندگیشان فقط جمع کردن گناه بوده است با وحشت به پایان خواهد رسید
اما کسانی که زندگیشان برای خدا سپری شده است نه تنها از مرگ باکی ندارند بلکه آرزویش را دارند!
درست مثل رضا جوشن ها!
ما جزو کدام دسته هستیم؟
خدایا!
تو خودت گفتی که دنیا سرای فانی است
و باید رخت بر بست!
دلهای ما به همه چیز بسته است جز تو!
تویی که بهترین بهترین هایی!
دوست داشتنی ترین دوست داشتنی هایی!
ما برای همه چیز وقت داریم غیر از تو!
به همه چیز دلداده ایم غیر از تو دلدادنی!
خوب می دانیم که اگر همه چیز را برای تو دوست داشته باشیم انگاه مرگ برای ما رهایی از خاک و وصال به افلاک است و مرگمان احلی من عسل است
خدایا!
ما را از همه چیز به سمت خودت رهایی ده
رب هب لی کمال الانقطاع الیک!
......
ما که میدانیم مرگ دیر و زود نصیبمان میشود
حال وجدانمان را قاضی کنیم ...
چقدر برای مرگ آماده ایم؟
بسم رب المهدی
سلام خدمت دوستان
قبل از هر چیز فاجعه زلزله در بم که منجر به کشته شدن عده بسیاری از
هموطنان مسلمان مان شده است را تسلیت میگویم
از خداوند بزرگ رحمت برای گذشتگان و صبر برای بازماندگان این فاجعه را مسئلت میکنیم
ببخشید اگه دیر شد آپدیت کردن وبلاگ
امروز قسمت سوم داستان رو هم توی وبلاگ قرار دادم
نمیدونم اصلا این کار مفیده یا نه
این که این داستان رو توی وبلاگ بذارم یا همون تو دفترم باشه بهتره!
ولی با توکل به خدا تا الآن که واکنش منفی ندیدم
ولی منتظر راهنمایی های سود مند شما هستم
در ضمن قسمت اول و دوم هم موجود است
التماس دعا و یا علی
امروز جمعه است
همه جا تعطیل است
هر کسی به نحوی روز تعطیلش را سپری میکند
اما کسی آن دورها....
منتظر است
منتظر یک مسافر
و ((مسافر خسته ما))
چشم انتظار است
آیا عاشقانش یه یادش هستند؟!!!
یکی از دوستان می گفت:
ای کاش فقط جمعه هایمان بوی گل نرگس بدهد
ای مسافر بهاری ما
هنوز منتظریم
برگرد!
زینب داشت آماده می شد که بره سمت مسجد برای نماز
تا درب خونه رو باز کرد چشمش خورد به پستچی که داشت زنگ خونشون رو می زد
- سلام... ببخشید خانم زینب فدایی می شناسید؟
- بله خودم هستم
- یه نامه دارید از جبهه است
زینب نامه رو گرفت و برگشت توی خونه نامه جواد بود
پاکت رو باز کرد و شروع کرد به خوندن نامه، وقتی تمام شد مادرش گفت:
زینب نامه آقا جواده؟
- بله
- چی نوشته؟
- هیچی نوشته الآن دو روزه رسیدم بعد از عملیات چند روز دیگه هم بر میگردم
- همین یه ذره؟
- نه مامان شما که جواد رو میشناسید دو صفحه نامه نوشته یه خطش مفیده!
- مگه چی نوشته؟
- نوشته، بعد از شهادت من هر شب جمعه بیا سر قبرم !
مامان زینب که خنده اش گرفته بود گفت:
جواد هم خوب بلده تو رو اذیت کنه ها!
- بذار برگرده نشونش میدم یه کار میکنم که دیگه فکر این حرفها هم به سرش نزنه
- حالا کی بر میگرده؟
- تقریبا دو هفته دیگه
دو هفته ، شاید این دو هفته برای زینب خیلی بیشتر از جواد طول می کشید
توی این دو هفته زینب فقط گوشش به رادیو بود تا اخبار جنگ رو از دست نده
بالاخره یه روز پیچ رادیو رو باز کرد و فهمید عملیات رزمندگان اسلام با پیروزی به پایان رسیده
دو هفته تمام شد و روز موعود فرا رسید زینب صبح زود بیدار شد و کوچه رو آب و جارو کرد و منتظر مسافرش شد مادرش هم داشت طبقه پایین خونه رو مرتب می کرد چون قرار بود زینب و جواد توی طبقه پایین خونه زندگی کنند
ساعت حدود 9 صبح بود انگار عقربه های ساعت حرکت نمی کردند
زمان به کندی سپری می شد و مسافر زینب هنوز نرسیده بود
اضطراب در چشمان زینب به راحتی دیده می شد
تا فکر می کرد شوخی های جواد به یادش می آمد- زینب خیلی بهت میاد همسر شهید بشی ها.... بعد شهادت من هر شب جمعه بیا سر قبرم...- با این افکار اضطراب زینب دو چندان می شد و قلبش دو چندان به تپش می افتاد
گوشه خانه نشسته بود و چشم به ساعت دوخته بود
مادر زینب که فهمیده بود دخترش چقدر نگران است به سمت زینب امد و گفت:
چی شده دختر؟ مگه کشتی هات غرق شدند ... بلند شو کار کن اینقدر هم فکر نکن!
- مامان پس چرا جواد نیومد؟
- دختر تازه ساعت 10 صبحه
- همیشه ،همین ساعتها میومد... نکنه...
- پاشو ... فکر بد نکن ، خوب نیست آدم پشت سر مسافر نفوذ بد بزنه
زینب پاشد تا خودشو به یه چیزی سر گرم کنه ولی فایده نداشت
چادرش رو سر کرد و رفت سر کوچه همان طور که داشت نگاه میکرد قطره های آب از آسمان شروع به چکیدن کردند و کوچه بوی باران گرفت
نگرانی زینب دو چندان شد
خدایا ... نکنه آسمان داره گریه میکنه
چادر زینب خیس شده بود یاد روزی افتاد که با جواد رفته بودند بهشت زهرا
مادر زینب آمد سر کوچه ، نگرانی در چشمانش دیده می شد رو به زینب کرد و گفت:
بیا بریم خونه الآن سرما میخوری
مادر و دختر با هم رفتند خونه ساعت حدود 10:30 دقیقه بود
کم کم بغض داشت گلوی زینب را می گرفت که ناگهان صدای زنگ خانه بلند شد
((ادامه دارد))...
کلام شیدا!
((۳۶))
ای وجدانهای نیم خفته چشم بیداری بگشایید ، و ای بیدارا گوش فرا دهید ، مائیم که بار تاریخ را بر دوش گرفته ایم، تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم ، خون سرخ فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت ، بر آسمان تقدیر نشسته است
یا فالق الاصباح ، ما را در راهی که اینچنین عاشقانه در پیش گرفته ایم یاری فرما
((شهید سید مرتضی آوینی))